وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر وجود دارد ؟

*چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر  وجود دارد ؟*

*بسیار مــرا به تعجب آورد

*فــرق بین مــادر و پــدر*

کسی که از زمانی که چشــم باز می کنی تو را دوست دارد  مــــادر است

وکسی که دوستت دارد  بدون اینکه ظاهر کند  پــــدر است « به او جفا می کنی »

مــــادر تو را به جهان تقدیم می کند

پــــدر تلاش می کند که جهان  را به تو تقدیم   کند *«  به سختی می افتد*

مــــادر به تو زندگی می دهد

پــــدر به تو می آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی *« به تلاش وادار می کند*

مــــادر تو را 9 ماه در رحم خود نگه میدارد

پــــدر باقی عمر تو را حمل می کند *« ومتوجه نیستی »*

مادر به وقت تولدت فریاد می کشد  صدایش را نمی شنوی

وپــــدر بعد از آن فریاد می کشد « از او گله می کنی »

مــــادر گریه می کند وقتی بیمار می شوی

پــــدر بیمار می شود  وقتی گریه می کنی *« در خفا »*

مــــادر مطمئن می شود که گرسنه نیستی

پــــدر به تو یاد می دهد که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*

مــــادر تو را روی سینه اش نگه می دارد

پــــدر تو را به دوش می کشد « اورا نمی بینی »

مــــادر چشمه محبت است

وپــــدر  چاه  حکمت *« و می ترسی از عمق چاه »*

مــــادر مسئولیت از دوش تو بر می دارد

پــــدر  مسئولیت را در وجود تو می کارد *« تو را به سختی می اندازد »*

مــــادر تو را از سقوط نگه می دارد

پــــدر می آموزد بعد از سقوط بلند شوی

مادر یاد می دهد چگونه روی پای خود راه بروی

پدر یاد می دهد چگونه در راه ها ی زندگی حرکت کنی

مــــادر کمال وزیبایی را منعکس می کند

پــــدر واقعییت ها وتلاشها  را منعکس می کند

*مهــر مــادری را هنگام ولادت  حس می کنی*

*مهــر پــدری  را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد*

*بنابرایــن مــــادر با  چیــزی  مقایســه نمی شود*

*و پــــدر   تکــرار نخواهــد شــد.*

پیشاپیش روز پدر مبارک

صدق و عشق

صدق و عشق

عشق گفتم شرط دارد عشق پاک

گوهری شایسته باید تابناک

بایدش ذاتی که طی سالها

گشته باشدپاک از رنگ هوی

مرد بد گوهر بود از عشق دور

چشم نابینا ندارد تاب نور

شرط دوم تربیت باید درست

تاشود آماده از روز نخست

سومین شرطش عنایات حق ست

لطف خاص آن دلی مطلق ست

تا فرستد اولیای  خویش را

ره گشاید جای پای خویش را

عشق گفتم صدق باشد،مایه اش

طفل دل راصدق باشد دایه اش

گربه پای صدق سوی حق روی

عازم کوی ضلالت کی شوی...!

صدق از اهل هوس دورت کند

جانب نورت کشد،نورت کند

می نمایاند تورا کوی رشاد

صدق باشد گر به راهت او ستاد

"صدق باحق، صدق باخلق خدا"

سازدت با اهل دل ،سهل آشنا

راه وحدت بر تو آسان می کند

حسن خاکی تورا ،جان می کند

طالبی ..!  کو ره رود با راستی

میل جانش نیست سوی کاستی

می رسد از صدق با مطلوب خویش

می شودتسلیم با محبوب خویش

یاحق

عبدحقیرحق و از نیستان

نعمت اله غزالی

شیدائی

شیدائی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی

دیوان حافظ  غزل شماره 490

 

دیدم امروز که از عطر شما بوی بهاران آمد

دیدم امروز که از عطر شما بوی بهاران آمد

آه یک شهر؛ که با دیده ی گریان آمد

همه بالجمله زن و مرد به سر؛ سینه زنان

همه گفتند که امروزنسیم خوش یاران آمد

همه بودند زن و مرد و همه پیر و جوان

مادری دست عصا با غم هجران آمد

رفت بالا علم و پرچم و بیرق امروز

بخدا بار دگر؛ زمزمه و بوی شهیدان آمد

پیکری کوچک و تابوت ولی بود بزرگ

گو که بر اهل زمین؛ ماه درخشان آمد

سینه ها سخت؛همه زخمی و پر ناله و آه

آخر امروز دو گمنام  به گیلان آمد

شهر در غربت خود داشت هوائی دیگر

دید از خطه ی خون ؛ پیکر یاران  آمد

آخرین ماه زمستان که رسید؛ شهر خزید

با شهیدان وطن؛ فصل بهاران آمد

کوله بار غم ما رفت ؛ ولی دل زخمی ایست

با دو گل؛ زخم مرا ؛ مرهم درمان آمد

نوحه میخواند کسی خون ز دلم جاری بود

او که می گفت که از دشت بلا جان آمد

نوحه ی کرب و بلا خواند؛ همه سینه زدند

که دگر بار مرا ؛  یاد رفیقان  آمد

رفت دل کرب و بلا ؛ یاد بدن های غریب

اشک جاری ز دلم ؛ راوی دوران آمد

باز من ماندم و دنیای غم و آه و "غریب"

اشک از دیده سرازیر؛ چو باران آمد

(بمناسبت خاکسپاری شهیدان گمنام امروز در حوزه امیرالمومنین رشت)

۹۷/۱۲/۱۹  پورعیسی

 

یا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم

یا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم

شعله با ناله بر آید همه دم از جگرم

جز تو ای خالق دادار کسی نیست گواه

که چه آورده جفای متوکل به سرم

می دوانید پیاده به پی خویش مرا

گرد ره ریخت بسی بر رخ همچون قمرم

آن شبی را که مرا خواند سوی بزم شراب

گشت از شدت غم مرگ عیان در نظرم

خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب

شرم ننمود در آن لحظه ز جدّ و پدرم

زهر نوشیدم و راحت شدم از عمر ولی

ریخته خاک یتیمی به عُذار پسرم

با که این ظلم بگویم که به زندان بلا

قبر من کند عدو پیش دو چشمان ترم

هر زمان هست در این دار فنا مظلومی

حق گواه است که من از همه مظلوم ترم