ارزشمون به طول و عرض میزه
چقدر میز و صندلی عزیزه
تموم فکر و ذکرمون همینه
که هیشکی پشت میزمون نشینه
اونا که مرد و زن دعاگوشون بود
میز ریاست سر زانوشون بود
بیا بشین که میز اگه وفا داشت
وفا به صاحبای قبل ما داشت
قدیم که نرخها به طالبش بود
ارزش صندلی به صاحبش بود
فقیه اگه بالای منبر میشست
جوون سه چار پله پایینتر میشست
معنی شان و رتبه یادشون بود
حرمت مردم به سوادشون بود
روی لبت خوبه تبسم باشه
دفتر کارت دل مردم باشه
مردا بدون میز هم عزیزن
رفوزهها همیشه پشت میزن
خلاصه قصه اونقدر درامه
که ایدز پیش دردمون زکامه
فتنه و دعوا سر نونه مشدی
دوره آخر الزمونه مشدی....
ابوالفضل زروئی نصرآباد
وطنز پایگاه شعر و ترانه طنز
@vatanz_ir
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
سعدی
[مریم حیدرزاده]
شعر زیبایی درباره "ارث و میراث":
پیرمردی صاحبِ مال و منال/
میگذشت از عمر او هشتاد سال/
با خودش گفتا که پیر و خستهام/
شادم از عهدی که با خود بستهام /
تا نمُردم هر چه دارم وانهم/
سهم فرزندان همین حالا دهم/
بچهها را مطلع زین کار کرد/
پافشاری کرده و اصرار کرد/
سهم دخترها فلان از مال شد/
از پسرها باقی اموال شد/
پیرمرد فارغ شد از مال و منال/
پاک و طاهر شد ز دارائی و مال/
روزها بگذشت و روزی پیر مرد/
دید رفتار عروسش گشته سرد/
با تعرض نیش میزد بر پسر/
بودن بابای تو هست دردسر/
پیرمرد افسرده و غمگین شد/
سینهاش چون کوه غم سنگین شد/
لب فرو بست و برون شد از سرا/
تا نبیند آنچه دیده است بینوا/
رفت و در زد خانهی دیگر پسر/
در گشودند تعارفات مختصر/
با کسی حرفی ز دلسردی نزد/
حرفی از مردی و نامردی نزد/
تا که دیگ معرفت آمد بجوش/
آنچه باید نشنود آمد بگوش/
جمله اولاد ذکورش بیصفت/
جملگی زن باره و بیمعرفت /
دختران زین ماجراها بی خبر/
شاد و خرسند بودن از کار پدر/
کور سوئی در دل آن پیر بود/
چونکه امیدش به آن تدبیر بود/
رهسپار خانه داماد شد/
گفت دامادش دل ما شاد شد/
اشک خوشحالی به چشم دخترش/
مات و حیران بود نمیشد باورش/
دید دامادش بر او هست بی نظر/
ماندنش آنجا دگر هست درد سر/
او همی گوید که بابایت چرا/
لنگرش را پیچ کرده نزد ما/
ما که تنها وارث او نیستیم/
با حقوق مختصر کوه نیستیم/
خانه شد دوار در گِرد سرش/
چونکه تا این حد نمیشد باورش/
این چنین اندیشهاش بیدار شد/
موسم پیری رسید و خار شد/
عاقبت تدبیر خود را کار بست/
نقش یک گنجینه در افکار بست/
رفت در بازار صندوقی خرید/
آشنائی در رهش آمد پدید/
گفت چه داری اندر این گنجینهات /
این چنین چسباندهای در سینهات /
گفت اگر گوشَت ز رازم کَر بود/
صندوقی مملو ز سیم و زر بود/
راز او افشا شد در سطح شهر/
بچهها پیدا شدند آسیمه سر/
ای بقربان تو ای بابای من/
تو کجائی ای گل زیبای من/
خانه ما بی تو تاریک است و سرد/
تو چراغ خانهای ای شیرمرد /
الغرض با التماس و احترام/
شد پذیرائی دگر هر صبح و شام/
لیکن از گنجینهاش غافل نبود/
هر کجا میرفت حملش مینمود/
جنگ و دعوائی سرش کردند بپا/
خانه بی بابا نباشد باصفا/
فکر و ذکر بچهها گنجینه بود/
گنج واهی بود....دردِ سینه بود/
عاقبت، قالب تهی کرد پیرمرد/
رفت و شد آسوده از رفتار سرد/
باز کردند بچهها گنجینه را/
صندوقی مملو ز درد سینه را/
شد نمایان استخوانِ دستِ خر/
نامهای رویش بجای سیم و زر/
نامه را خواندند چنین بنوشته بود/
قصه عمری به آخر گشته بود/
زنده بر مال و منالت باش پیر/
تا نگردی همچو من خار و اسیر/
نقیضهای بر شعر فاضل نظری،تقدیم به مدیران پیر
ما برتریم، حوصلهی شرح قصه نیست
کلاً سَریم، حوصلهی شرح قصه نیست
ما حائز مقام نخست تلاش و کار
از آخریم حوصلهی شرح قصه نیست
یا خسته ایم و خواب و یا چون دیازپام
خواب آوریم حوصلهی شرح قصه نیست
چون کوزهی اصیل و قدیمی کمی فقط
ما لب پریم حوصلهی شرح قصه نیست
هرجا که هست سفرهی این انقلاب پهن
ما صفدریم، حوصلهی شرح قصه نیست
مانند سیل و زلزله آوار می شویم
ویرانگریم حوصلهی شرح قصه نیست
چرخید چرخ هسته ای و اقتصاد، حیف
چون پنچریم، حوصلهی شرح قصه نیست
ماندید اگر تمامیتان زیر خط فقر
ما آنوریم، حوصلهی شرح قصه نیست
هستیم آشنای دولت و جاسوس نیستیم
سردفتریم، حوصلهی شرح قصه نیست
ما را چه کشت؟ دغدغهی زندگی خوب
گورخریم، حوصلهی شرح قصه نیست
عمریست در مقابله با بهمن رقیب
شهریوریم، حوصلهی شرح قصه نیست
با اینکه حال و حوصلهها را بدون شرح
سر میبَریم، حوصلهی شرح قصه نیست
زهرا فرقانی
وطنزپایگاه شعر و ترانه طنز
vatanz_ir
شعری فوق العاده و زیبا احسنت به شاعرش
عده ای سرب وگلوله,عده ای ملیاردها.
هردوتا خوردند اما این کجا وآن کجا!
این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا
هردو میسوزند اما این کجا وآن کجا!
عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو
هردو خوابیدند اما این کجا وآن کجا!
این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هردو آرام اند اما این کجا وآن کجا!
این یکی در عمق دجله,آن یکی آنتالیا
هر دو در آبند اما این کجا وآن کجا!
این یکی با گازخردل, آن یکی با گاز پارس.
هردو میسازند اما این کجا وآن کجا!
عده ای کردند کار و عده ای بستند بار
هردو فعالند اما این کجا و آن کجا!
باکری ها سمت غرب و خاوری ها سمت غرب
هر دو تا رفتند اما این کجا وآن
آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک
هر دو مسئولند اما این کجا و آن کجا!
عده ای بر تار شیطان میتنند چون عنکبوت.
عده ای بر حق وجاویدند اما این کجا و آن کجا؟