وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

ای که راز دیگران را زود افشا میکنی

ای که راز دیگران را زود افشا میکنی

رازهای خویشتن را از چه حاشا میکنی

قلب من یا تو ندارد آبرو بازیچه نیست

عیب ونقص دیگران را از چه انشا میکنی

ستر عیب دیگران کردن مرام حق بود

با چه رویی عیب مردم را تماشا میکنی

غافل از عیب خودی وغرق درعیب همه

درمسیر عیب جویی سعی کوشا میکنی

خانه ی یکتا پرستان حرمتش چون کعبه است

زندگی بر مردمان اینگونه نوشا میکنی؟!

دلا فرزانگی کردن مهم است

دلا فرزانگی کردن مهم است

خدا را بندگی کردن مهم است

چه مدت زندگی کردن مهم نیست

چگونه زندگی کردن مهم است

دلا این زندگی جز یک سفر نیست

گذرگاه است و راهش بی خطر نیست

چو خواهی با صفا باشی و صادق

به جز راه خدا راهی دگر نیست

غم بیچارگان خوردن مهم است

دلی از خود نیازردن مهم است

چه مدت زندگی کردن مهم نیست

چگونه زندگی کردن مهم است

دلا با نفس جنگیدن مهم است

عیوب خویش را دیدن مهم است

خطا باشد ز مردم عیب جویی

خطای خلق بخشیدن مهم است

دلا درد آشنا بودن مهم است

به مردم عشق ورزیدن مهم است

چه مدت زندگی کردن مهم نیست

چگونه زندگی کردن مهم است.

#بابک_رادمنش

مراقب امضاهایمان باشیم )

مراقب امضاهایمان باشیم )

جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس‌ها بر آن بنشینند.

جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگس‌ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.

قاضی گفت: مقصر مگس‌ها هستند، مامور به مگس‌ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می‌نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه هم‌دست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.

قاضی نوشته‌ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بی‌درنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.

باورت شد عشق اینجا ذلت است؟؟

باورت شد عشق اینجا ذلت است؟؟

عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟؟

باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟

بیوفایی قسمتی از زندگیست؟؟

من که گفتم حاصلش دل بستگیست!!

در نهایت خستگی و خستگیست!!!

من که گفتم این بهار افسردگیست!!

دل نبندی این پرستو رفتنی‍‍ست!!

عاقبت دیدی که ماتت کردورفت!!

خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت!!

آه عجب کاری بدستت داد دل!!

هم شکست و هم شکستت داد دل!!.

کاﺵ ﺩﺭ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﺁﺩﻡ ﺩﻝ ﻧﺒﻮﺩ

کاﺵ ﺩﺭ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﺁﺩﻡ ﺩﻝ ﻧﺒﻮﺩ

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺒﻮﺩ

ﮐﺎﺵ ﺟﺎﯼ ﻫﺮ ﻏﻤﯽ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻮﺩ

ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺩﻣﻨﻮﺵ ﺑﻮﺩ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﺣﺒﺲ ﮐﺮﺩ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ

ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ

ﮐﺎﺵ ﺟﻨﺲ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻮﺩ

ﺟﺎﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﻮﺩ

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻋﮑﺲ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻗﺎﺏ ﮐﺮﺩ

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩ

ﮐﺎﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩ