وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

نوسروده ای تقدیم به حضرت ام البنین (س):

نوسروده ای تقدیم به حضرت ام البنین (س):

ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،

که همراه امیری، چون امیرالمومنین باشی

ببین باید چقدر احساس باشد در دل شیرت،

که در بین زنان، تنها تو عباس آفرین باشی

شجاعت را، شرافت را، بلاغت را، ولایت را

خدا، یک جا به تو بخشید، تا امّ البنین باشی

همه عالم، پسر دارند، تو قرص قمر داری

مگر بی نور میشد، مادر زیباترین باشی؟

مگر بی نور می‌شد، در دل خورشید بنشینی؟

تمام عمر با عباس و زینب همنشین باشی

گرفتی دستِ ماهی را که از ما دست می‌گیرد

رسیدی، باغبانِ غیرتٌ للعالمین باشی

رسیدند و فقط پرسیدی از زینب: حسینم کو؟

تویی اُمّ الادب؛ آری! تو باید اینچنین باشی

پسرهای تو را کشتند، اما اِرباً اِرباً ، نه!

نبودی شاهد تکرار اکبر، بر زمین باشی

هوای پر کشیدن سوی حق داری و حق داری

پس از کرببلا سخت است که ام البنین باشی

قاسم_صرافان

samtekhoda3

کاش می شد خنده را تدریس کرد

کاش می شد خنده را تدریس کرد

کارگاه خوشدلی تاسیس کرد..!!

کاش می شد عشق را تعلیم داد

نا امیدان را امید و بیم داد..!!

شاد بود و شادمانی را ستود

با نشاط دیگران دلشاد بود..!!

کاش می شد دشمنی را سر برید

دوستی را مثل شربت سر کشید

کاش می شد پشت پا زد بر غرور

دور شد از خودپسندی,دور دور ..

با صفا و یکدل و آزاده بود

مثل شبنم بی ریا و ساده بود...

از دو رنگی و ریا پرهیز کرد

کینه را در سینه حلق آویز کرد...

کاش می شد ساده و آزاد زیست

در جهانی خرم و آباد زیست!!!!

maax1

مناظرۀ پژو و پراید!

(مناظرۀ پژو و پراید!)

-با رخصت از پروین اعتصامی!-

«پژو» یک روز طعنه زد به «پراید»

که تو مسکین چقدر یابویی!

با چنین شکلِ ضایعی بالله

بی‌جهت توی برزن و کویی

رنگ لیمویی مرا بنگر

ای که تیره، شبیه هندویی

من تمیزم ولی تو ماه به ماه

مطلقاً دست و رو نمی‌شویی

بچه می‌ترسد؛ آن‌طرفتر رو!

که به هیئت شبیه لولویی

من نه خودرو،گُلم، سَمن‌بویم

تو نه خودرو، گیاه خودرویی!

من به پاریس بوده‌ام چندی

زیر پای «چهاردهم لویی»(!)

روی «باسکول» بیا،بپر،بینم!

روی‌هم رفته چند کیلویی؟!

در تو آهن به کار رفته ولی

نازکی عین برگ کاهویی!

صاحبت با تو گر به جایی خورد

سهم الارث ورثّۀ  اویی!

از «پژو» چون چنین شنید «پراید»

گفت:ای دوست!چِرت می‌گویی

بنده گیرم به قول تو  یابو،

تو گمان کرده‌ای که آهویی؟!

«خویشتن، بی سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کویی!»

انتقادی اگر ز من داری

مطرحش کن،ولی به نیکویی

زیر این آسمان مینایی

ای خوشا فکر و ذکر مینویی

خویشتن را بسوز و  راحت شو

بی‌علاج است آتشین‌خویی

بخت باید تو را نه آپشن و تیپ

ای که در بندِ چشم و ابرویی

بخت ماشین اگر سپید بُوَد

خواه بِژ باش، خواه لیمویی!

ارج و قربم کنون ز تو بیش است

زانجهت در پی هیاهویی

خوار بودم ولی عزیز شدم

کرد دوران ز بنده دلجویی

قیمت من کنون رسیده به بیست 1

این منم من، «پراید» جادویی!

توی بنگاه پیش هم بودیم

غَرّه بودی به خوش بر و رویی

بنده رفتم فروش و یکماه است

توی دپرس،هنوز آن توُیی!!

سعید_سلیمان_پور

1. این شعر در دوم اسفند 91 در روزنامه فقید «تهران امروز» چاپ شده بود، وقتی که قیمت پراید به 20 میلیون رسیده بود!

حکماً اگر پراید این روزها را می دید -که قیمتش  به ۴۷ میلیون(!)  رسیده است!- دهن به دهن شدن با پژو را کسر شأن خود می‌دانست!

bolfozool

مش فرج کارمند و شب اول قبر

مش فرج کارمند و شب اول قبر

چند قدم پایین تر از نهر کرج

زیر ماشین رفت و له شد مش فرج

زد از این دنیای پر زحمت به چاک

غسل دادند و سپردندش به خاک

طبق معمول آمد آنجا دو مَلَک

با مداد و کاغذ و چوب و فلک

گفت با آن بینوا از روی خشم

هر چه میگویم بگو... گفتا بچشم

گفت شغلت چیست؟ گفتا کارمند

ساکن تهران ولی اهل مرند

گفت برگو تا چه داری سور و سات

از نماز و روزه و خمس و زکات

یک به یک نام همه پیغمبران

بی غلط بشمر که باشی در امان

حج واجب گر بجا آورده ای

پول آن را از کجا آورده ای؟

نامه ی اعمال گر باشد سیاه

می کنم من روزگارت را تباه

مش فرج از جا کمی جنبید و گفت

کم به گوش من فرو کن حرف مفت

من کجا وقت عبادت داشتم؟

کی مجال قرب و طاعت داشتم؟

نصف عمرم در اداره شد تلف

نصف آنهم شد تلف در توی صف

از برای روغن و صابون و نفت

آبرویم در میان خلق رفت!

دایما آنجا من شوریده بخت

می زدم در زیر کفشم نیم تخت

در اطاقی خیس منزل داشتم

فکر صاحبخانه در دل داشتم

روزه گر سی روز بوده برقرار

من تمام عمر بودم روزه دار

این مرا برنامه ی هر روزه بود

کی دگر وقت نماز و روزه بود

مرحمت فرما بیا روی زمین

چند روزی همچو ما شو خوش نشین

تا فراموشت شود لطف خدا

می شوی اهل جهنم مثل ما

گر تو می بودی به جای این حقیر

کفر می گفتی دمادم ای نکیر

مش فرج زین حرفها بسیار گفت

گفت و گفت و گفت و گفت و گفت

نامه ای داد و فرستادش بهشت

در میان نامه این مطلب نوشت

حامل این نامه قبل از مرگ خویش

سوخته در بین آتش پیش پیش

Ali  * Mojdehi

سهل است که اُستان بکنی، یک‎شبه ده را

سهل است که اُستان بکنی، یکشبه ده را

با آتش کبریت، کنی آب، زره  را

از پیچ و خم گردنۀ پر مِه حیران

با بادبزن محو کنی تودۀ مه را

کاری کنی از قحط بزه، قشر بزهکار

یک عمر بگردند و نیابند بزه را

آنگونه شود عدل فراگیر که مردم

از هم نشناسند پس از این که و مه را

یا طبق یکی از نسخ خطی نایاب

از هم نشناسند پس از این مه و که را

با تیر و کمان آرش اگر زنده شود باز

جرئت نکند لمس کند مرکز زه را

طوری بشود فخر کند دانش امروز

بشکافی اگر جای اتم هستۀ به را

از گوجه به رب میرسد آدم نه به انگور

در دیگ بجوشاند اگر گوجۀ له را

از قفل گذشتیم-بماند-که نشد باز

حاشا که کلید تو کند باز گره را

ناصر فیض

وطنزپایگاه شعر و ترانه طنز

vatanz_ir