در جستجوی شغل
این جمع که بنشسته چنین بر لب جوییم
ای دوست مپندار که مستان سبوییم!
یک عده جوانیم که در حسرت شغلیم
وارفته چو شلغم ز خجالت چو لبوییم
پرونده به دستیم و به هر دفتر و شرکت
زنبیل نهادیم که یک شغل بجوییم
صد حیف علیرغم تخصص و صداقت
پیوسته به دنبال کپیهای دوروییم
دنبال یکی لقمه از این کوی به آن کوی
از صبح به شب، قلقله زن همچو کدوییم!
از وضعیت ژن همگیمان ژن معیوب
در وضعیت جیب، تماما شپشوییم!
از بخت بد ماست که با این قد رعنا
تا خرخره در زیر گِل قرض فروییم!
یکریز بزاییم در این وضع هَشَل هفت
بی آنکه چنان دختر همسایه بشوییم!
دردی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
وقتش شده انگار که با شیخ بگوییم:
«یک لحظه بیارام که از فرط گشایش
چون قالی بشکافته محتاج رفوییم»
ما دلخوش آنیم که بیکار نمانیم
بیشغل بباید ز جهان دست بشوییم
مهدی امامرضایی
وطنزبهترین شعرهای طنز
vatanz_ir
تا کجاها رفتهای بالا؛ دلار!
پا به پایت آمده کالا، دلار!
مثل مار خوشخط و خالی عجب
در گزش داری یدی طولا دلار
تا کمی غافل شویم از حال تو
میکنی یکدفعه واویلا دلار
عاشقان غرب مجنون تواند
بودهای یک عمر چون لیلا دلار
پس چه شد یک روزه قندت افت کرد
از نفس افتادهای حالا دلار
عاقبت تومان زمینت میزند
دیو باشی یا دراکولا دلار
با زبان خوش رَوی یا با تشر؟
زودتر اعلام کن، یالا دلار
هی نرو بالا و پایین؛ جز نزن
توی گور خود بکن لالا دلار
فرشته پناهی
وطنز بهترین شعرهای طنز
vatanz_ir
جوان عزب و شیخ
دوش با ما گفت شیخی فاضل و اهل ادب
از چه رو ماندی برادر جان تو تا این سن عزب؟
بعد پرسید از چه رو ولمعطلی و یالغوز؟
گفتمش زیرا... به این علت... از این رو... زین سبب!
گفت بستان همسری تا ما درآریم از عزا
با ولیمه این شکمها را، به امر مستحب
گفتمش ای شیخ، کو شغلی مناسب تا که من
عاقبت جام وصال دلبری آرم به لب!
سکه بالا رفته حتی در توانم نیست که
مهریه گردد یکی با رمز اللهُ وَهَب
شیخ در این وضع وانفسا طلا و نقره هیچ!
کی توان بگرفت یک انگشتر از جنس حلب؟
توی صف زنبیل بنهادم برای اخذ وام
در تمام بانکها و در تمامی شعب
آه از فکر اجاره خانه بهر نوعروس
دود برخیزد ز سر، در تن بیفتد لرز و تب
عمه خانم جسته یک حوریه از فامیلشان
مادرم هم زد به نامم، دختر دایی رجب
مریم و سارا و نسرین توی اینستاگرام
دختر همسایه، دخترخاله، منشی مطب
خواستگاری هرکجا رفتم نمیدانم چرا
خرج من کردند یک اردنگی از روی غضب
جعبه شیرینی و دستهگلم از دست رفت
آخرش هم خوردم از بابای آن دختر رکب
طی شد ایام جوانی بیوصال و دیگران
دادهاندم پیر بیزن در میان خود لقب
بس که فکر همسرم، در خواب دارم چند زن!
بیگمان این هست از آثار گرمی رطب!
چارتا زن! چارخانه! به چه رویایی است این
هی بچرخم در میان خانه ها با Alt و Tab !
نه، ولش کن! چار همسر، چار تا نیش زبان!
چار لشکر غصه و دردسر و غمباد و تب!
مهریههاشان کند محبوس من را عاقبت
هفت قرن و شصت و یک سال و سه ماه و چار شب!
چون به او گفتم ز سختی های امر ازدواج
دست بر ریشش کشید و گفت: ای بابا! عجب!
برد دست خویش را بالا به سوی آسمان
باعث و بانیش را بنواخت با نفرین و سب
گفت بوده بر همین منوال دائم روزگار
نیست کاری در جهان بی سختی و رنج و تعب
گفتمش ای شیخ داری دختری در دست و بال؟
ناگهان زد زیر خنده شیخ دانای جلب!
گفت آری میشناسم دختری اهل هنر
نیک خو، باخانواده، مهربان و با ادب
غم مخور من خود برایت آستین بالا زنم
میپزم آشی برایت، روش روغن یک وجب
پس به جورابم که سوراخ است دادم صد امید
عاقبت زن میستانم قبل از ماه رجب
قبل روز مرد باید زن گرفت و مرد شد
در امور اقتصادی بندهام فرصتطلب
بارالها منتی بر ما بنه قسمت نما
دلبری خرپول و بافرهنگ و با اصل و نسب
بداههسرایان: مهدی امامرضایی
زهرا فرقانی، امین شفیعی
یاسر پناهیفکور، علیاکبر مدرس زاده
فرشته پناهی، سوده سلامت
محمود حسنیمقدس، فریبا رییسی
محمدعلی کمالی، حامد سنگونی
صامره حبیبی، فاطمه سادات پادموسوی
طاهره ابراهیم نژاد، فهیمه انوری
مینا گودرزی
وطنز پایگاه شعر و ترانه طنز
vatanz_ir
شمرنامه*
این نامهی من است به عالیجناب شمر!
باشد که بهر من بفرستد جواب، شمر!
با خون کودکان یمن مینویسمش
تا از قرائتش نکند اجتناب، شمر!
ای کاش پاسخی بنویسد ز روی لطف
ما را میان جمع نسازد خراب، شمر!
قلبا ز بمب و موشک و کشتار کودکان
خشنود نیست، میکِشد اکنون عذاب، شمر!
تفکیک بین ظالم و مظلوم بیخود است
آن به شود اِحاله به یومالحساب، شمر!
کاش آید از ره و خَلف خویش را کنون
پندی دهد ز بابت فصلالخطاب، شمر!
یعنی برادرم، «بن سلمان» محترم،
تالی و جانشینِ جلالتمآب شمر!
توقیراً از شما طلب رحم میکنم
شهزادهی مکرم و عالیجناب شمر!
سعید سلیمانپور
«محمود احمدینژاد» در نامهاش به «بن سلمان» جنایتکار و قاتل کودکان یمن، او را «عالیجناب»، «برادر من» و «کسی که از کشتهشدن بیگناهان ناخشنود و ناراحت است» خواند!
وطنز بهترین شعرهای طنز
vatanz_ir
دلربایی میکند با پاچه و ران گوسفند
قیمتش بالاتر است از جان انسان گوسفند
چون که حالا خون او از خون ما رنگینتر است
چشم غره میرود گاهی به چوپان گوسفند
کره خر پرسید از قاطر که در این چند وقت
راه میآید چرا مست و خرامان گوسفند؟
میتواند با فروش پشمهای زائدش
چند صد ویلا بسازد در لواسان گوسفند
گرچه در اطراف ما قانون جنگل حاکم است
توی این جنگل ولیکن هست سلطان گوسفند
بعد از این هی طبع شعر شاعران گل میکند
میزند تا زیر بع بع زیر باران گوسفند
خواب میدیدم پریشب که به جای توله سگ
بود دست بچه قرطیهای تهران گوسفند
میچرد هرجا بخواهد میخورد یک عالمه
چون که مثل ما ندارد غصه نان گوسفند
تا که چاقو را نشان دادیم، با یک پوزخند
گفت کی ترسیده از چاقوی زنجان گوسفند؟
از مریدان توییم و پاچهخواران توییم
لطف کن با قیمتت ما را نترسان، گوسفند
شیخ اگر که با همین فرمان براند عنقریب
مینشیند توی نیسان پشت فرمان گوسفند
ای مدیر محترم، ما مردم خوب و نجیب
گرچه خیلی سادهایم اما نه چندان گوسفند
آه میترسم در این اوضاع مالی عاقبت
گیرمان حتی نیاید عید قربان گوسفند
محمدحسین مهدویان
وطنزبهترین شعرهای طنز
vatanz_ir