حضرت_زینب مصائب_شام
دست و پا می زدی و خواهر تو
بین گودال دست و پا گم کرد
تیغ ها در طواف جسم تواند
کعبه را بین اشقیا گم کرد
گفت زینب که سهم دارم من
از تنی که به خاک افتاده
جسم او را به خاک و خون نکشید
این چنین شد که او تو را گم کرد
شمر می گفت با تنش چه کنیم؟
پیرمردی عصا زنان آمد
بی حیایی به خیمه حمله نمود
و سنان بود که دعا گم کرد
قد زینب کمان شدست اگر
علتش شد کمان ابروی تو
تیر ها از کمان رها می شد
و تورا بین تیر ها گم کرد
روی تل دید زینب کبری
آن تنی را که غرق تیر شده
روی تل دید مادری را که
در جوانی ضعیف و پیر شده
روی تل دید عده ای نامرد
سمت گودال خون سرازیرند
دید بعد از عموی تشنه لبان
بزدلان در مصاف چون شیرند
دید زلفی که در کشاکش باد
نغمه ی ظلم را بنا کرده
دید آن خنجری که سر را از ،
پیکر شاه دین جدا کرده
دید شخصی که با صدای رسا
نعره می زد نبرد مغلوب ست
دید در قتلگاه بر سر آن
پیرهن کهنه ی تو آشوب است
دید انگشتر عقیق یمن
در نمی آید و درخشان است
دید یک جفت چکمه در دست
یک حرامی مست دیوانه ست
هر کسی از تن غریب حسین
یادگاری کمی به غارت برد
آی ...مردم به روی آن تل بود
که عقیله هزار مرتبه مرد
شاعر:علی_اصغر_یزدی
اشعار ناب آئینے
Shere_aeini
حضرت_رقیه مصائب_شام
رمق نمانده به پاهای پر زآبله ام
توان نمانده به جسم اسیر سلسله ام
تو خود حدیث غمم را بخوان ز نیزه و کن
نگاه بر دل بشکسته ی پر از گله ام
اسارت و غل و زنجیر و تازییانه و سنگ
گرفته از من خسته تمام حوصله ام
تو درتنور تو در تشت و نیزه ها و من
میان کوچه و بازار و پشت قافله ام
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
چقدر دور و دراز است از تو فاصله ام
عمو کجاست بیاید به داد ما برسد
کجاست تا که ببیند اسیر حرمله ام
من از یزید بگیرم تقاص خون تو را
قسم به فاطمه پیروز این مقاتله ام
کفن نداری و من هم کفن نمیخواهم
خدا گواست که خشنود ازاین معامله ام
شاعر :ابراهیم_میرزائی
اشعار ناب آئینے
Shere_aeini
حضرت_رقیه مصائب_شام
باید که شرح داد خرابات طور را
پای تو ریخت زمزم اشک طهور را
باید که شست زلف تو را با گلاب ناب
چون راهبی که درک نموده حضور را
از بس که باد پنجه زده بین زلف تو
باید که باز کرد گره های کور را
پاهایم آبله زده بابا، عمو کجاست؟
باید عمو ادب بکند راه دور را
انبان به دوش خانه ی ما هم سری زدی
سهم خرابه کرده ای آیات نور را
همراه اشک، سوره ی کوثر بخوان پدر
بابا بخوان برای همه، این سطور را
حوریه را کنیزی منزل نمی برند
در بین طشت زمزمه کن "یا غیور" را
از روی نیزه زمزمه کن "ان یکاد" را
دیدی به دور قافله چشمان شور را؟
بخشیده ام به یمن حضور تو زجر را
اما نخواه تا که ببخشم تنور را
اما نخواه تا که ببخشم شراب را
طشت طلا و بوسه ی چوب جسور را
جان می دهم بیا و مرا تا نجف ببر
تا که دوباره حس بکنم آن غرور را ...
شاعر:محسن_حنیفی
اشعار ناب آئینے
Shere_aeini
حضرت_رقیه مصائب_شام
از خیمه بیرون می زنی، اما کجا دختر!
این چیست که بی تاب تر کرده تو را دختر
گم کرده ای چیزی مگر؛ یا تشنه ای شاید!
اینسان که می گردی به دور نیزه ها دختر
اطراف را آرام می گردی، هراسانی
از حرمله اینقدر می ترسی چرا دختر!
ناگاه چشم دخترک بر نیزه ها افتاد
می دید روی نِی، نشانی آشنا دختر
یک سر، که از مجموع سرهای جهان سر بود
یک سر که بوسیدست آن را بارها دختر
یک سر، که روی نیزه چون خورشید می تابد
بغض اش شکست و کرد آن سر را صدا دختر
بابا! دلم خون است؛ می بینی و می دانی
جز سایه سار تو ندارد هیچ جا دختر
قربان چشمت، باز کن جانِ جهانم را
تا با تو درد دل کند این خوش ادا دختر
بعد از تو سوزاندند و گریاندند و رنجاندند
دارد حکایت ها ولی با زخم پا دختر
خار مغیلان، تازیانه، سیلی و غارت
مانده بگوید از چه ها و از کجا دختر
ناگاه از بالای نیزه سر تکانی خورد
لب های زخمی گفت با صوت رسا: دختر
غصه نخور دُردانه ام، تا شام راهی نیست
میعاد ما آنجاست تا آنجا بیا دختر
دختر نگاهی کرد و گفتا: چشم تو خونیس
بابا به نرمی گفت: چشمت بی بلا دختر
دختر به بابا گفت: لبهایت ترک خورده!
بابا بگفتا: البلا للولا دختر
دختر به بابا گفت که: من بی تو می میرم
بابا به دختر گفت که: طاقت نما دختر
تا شب گذشت و کاروان نیزه راه افتاد
تا شام با عمه می آمد پا به پا دختر
تا شب شد و کنج خرابه خوابِ بابا دید
پاسی ز شب بیدار شد آن دلربا دختر
بیدار شد بابای خود را خواست، آوردند
و گفت و گفت و گفت با سر، حرف ها دختر
القصه لبخندی زد و چشمان خود را بست
چونان نسیمی شد که از ظلمت رها دختر
زینب فقط یک لحظه گفت آرام غساله!
باقیست حرف شاعران همواره با دختر
شاعر:ابراهیم_قبله_آرباطان
اشعار ناب آئینے
Shere_aeini
اوّل مهر است...
از برایت نامهای با چشم گریان مینویسم
جمله-جمله حسرتم را زیر باران مینویسم
تا شکوفا گشته یاد روی تو در خاطر من
صد خزان دردم ولی وصف گلستان مینویسم
بی بهار روی تو ای دلستان بیوفایم
نام دل را غنچۀ سردرگریبان مینویسم
مینویسم عاشقم بر عطر زلفت، این عجب بین
بردهام بویی ز کفر، امّا از ایمان مینویسم
آنچه بنگارم همه از حسرت دل مینگارم
آنچه بنویسم همه از غربت جان مینویسم
در کلاس عشق تو افتادهام اما عجیب است
اوّل مهر است و دارم مشق هجران مینویسم
یاد گیسوی تو بودم نامه را گر طول دادم
بر من مسکین ببخشا گر پریشان مینویسم...
سعید_سلیمان_پور
bolfozool