دوچشمان قشنگت را تماشا میکنم هرشب
پرستش میکنم هرروز و حاشا میکنم هر شب
اگر روزی بگیرد دست دنیا دستهایت را
قیامت بهر دستان تو برپا میکنم هرشب
نسیم و گل که از عطر نفس های تو میگویند
میان باغ و بستان طرح شکوی میکنم هرشب
من و تنهایی و باران و شب های پر از اندوه
میان خاطراتت بی تو ماوا میکنم هرشب
من از ارامش و احساس خوبی بی خبر بودم
ولی در چشمهایت عشق پیدا میکنم هرشب
من از اندوه و دلتنگی این ایام بیزارم
فقط یاد همان لبخند زیبا میکنم هرشب
میان واژه هایم جای یک معشوق خالی بود
و حالا از برای عشق،غوغا میکنم هرشب
دلم تنگ تو و عقلم هراس بی کسی دارد
و من با عقل و هم جانم چه دعوا میکنم
برای امدن دیر است ولی من زاده ی صبرم
تمام راه هایت را تماشا میکنم هرشب
کسی درد دل بیمار من را که نمیفهمد
فقط با گوش هایم قصه نجوا میکنم هرشب
برایت قصه از لیلی و مجنونش که میگویند
منم مجنون شدن را با تو معنا میکنم هرشب
فقط یه جمله میگویم "تمنا میکنم برگرد"
برایت من جهانم را مهیا میکنم هرشب
سیده_فاعزه_محمدی
قاب ِ عکسم؛ زُل زده بر - جانْ کندن ِ من
در عجب - مانده از ؛ تابْ آوردن ِ من
طناب ِ قطوری است ؛ دور ِ گردن ِ من
دیدنیست؛ سرِ چهارپایه، فکرْ کردن ِ من
یک نفر - لطف کُنَد؛ چهارپایه را - لگد بزند
میگذشت؛ پیش ِ چشمم - پُشت به پُشت
از سر ِ سوزنی کوچک - تا سر ِ انگشت
خاطراتی؛ تلخ و شیرین - ریز و دُرشت
با طناب هم نمیرم - آن؛ مرا خواهد کُشت !
نکند که خدا؛ بر سرِ راهم، دوباره سد بزند !؟
ولی؛ چهمرگِ بدی میشود، در هوا مُعلقی !
به اهتزاز در آید؛ جنازهام - چو بیرقی
میگفت ... درماندهای؛ چه آدم ِ موفقی !
هوار میکشید یکنفر؛ ببینید - چه احمقی !
همه ساکتو یکیشاید؛حرفِ بیسند بزند
پای ِ من، میلرزد و امّا؛ چهارپایه نمیلرزد
چون درختی؛ ریشهاش را، کسی با تبر زد-
من مصمّمترم چونکه؛ زندگانی - نمیارزد
عقلنه، دل ولی؛ پافشاری بهمرگ میورزد
کافیست که دل؛ ذکر ِ "یا علی مدد" بزند
دگرگون شُدهاست؛ حال ِ من، بس عجیب
خویش را - گوئی؛ کشیدهام به صلیب
گر چه گاهی عقل؛ ز ِ دل خورده فریب
با صدایِ بلند امّا - میزند به حسّم نهیب:
غلط میکند - دست به این، کار ِ بد بزند
نگاهم؛ به زیر و خیره بر، گُلهایِ قالی شُد
خاطرم رفت؛ راهِ دور، فکر ِ خُردسالی شُد
یکدفعه انگار؛ زیر ِ پاهای ِ من - خالی شُد
رفتنی گشتهام ز ِ ایندنیا؟ شُکر، عالی شُد
نَتَواند - دگر به من چیزی؛ دست ِ رد بزند
خالیست؛ زیر ِ دوتا پایم - گویا درو شدم
ناگهان - نا جور؛ بر روی ِ زمین - ولو شدم
چه شُد؟ پارهشد طناب - ولو ... یهو شدم
دست ِ رد زد خدا به من، باز هم؛ وتو شدم
تُف به من - دل به دریایَت اگر؛ تا اَبَد بزند !!
حسن_جهانچی
"سوژه های خنده"
آن اوایل خدا که روحش را
در سرشتم نهاد خندیدم
هی به هر سوژه از زمانی که
زندگی هدیه داد خندیدم
مهر یک نوعروس را دیدم:
یک هزار و چهارصد سکه
قید "عند المطالبه" زیرش
من به داماد شاد خندیدم
عالِمی با سواد در مکه
گفت جنس فرشته از مرد است!
چون خدا گفته جنسش از زن نیست!
من به این اجتهاد خندیدم
رفته بودم اداره ای کوچک
کمتر آنجا فساد مالی بود
چون که کار اداری ام حل شد
من به ریش فساد خندیدم
یک نفر رشوه کلانی خورد
رد او را زدند مأموران
تا به یک "کله گنده" برخوردند...
من به این اقتصاد خندیدم
چون که در یک خبرگزاری گفت
از زبان منابع آگاه
شک نکن رشوه را فلانی خورد
من به این استناد خندیدم
روی شیب ملایم بازار
مردمان با شتاب سر خوردند!
ناقدی از "حقوق" مردم گفت
من به آن "کم سواد" خندیدم
در خبر ها مرور می کردم:
"رد شدن از رکود راکد را"
جایتان واقعا که خالی بود
من که آن شب زیاد خندیدم
✍محمدحسین فیض اخلاقی
وطنزپایگاه شعر و ترانه طنز
vatanz_ir
جانِ جان
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
دیوان شمس غزل شماره 412
الهی ،،،؛
از بودِ خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟
و از بود تــــو همـــه عطاست و وفا!
به بر پیدا! و با کرَم هویدا
آن کن که از تو سزا ...
خواجهعبدالله_انصاری
گفتم مــلــکــا تو را کــجـا جویم من
وز خلعت تو وصــف کجـا گویم من
گفتاکه مرا مجو بهعرش و بهبهشت
نـزد دل خود، که نـزد دل، پویم مـن
عین_القضات_همدانی
تافت بر جان و دلم انوار عشق
ای هزاران جان و دل ایثار عشق
بر میان جان خود بستیم باز
از پی ترسائی زنار عشق
گر بدیدی روی او مؤمن شدی
کافری کو میکند انکار عشق
کرده مست از دردی دردی مرا
در خرابات غمش خمار عشق
یاری جانان کسی باید که او
دشمن جان خود است و یار عشق
گشت محروم از سعادت آنکه نیست
در حریمش محرم اسرار عشق
چون ز گیتی بار محنت میکشی
میکش ای بیچاره باری بار عشق
خاک پای دوست را در دیده کش
تا توانی دیدن دیدار عشق
از جمال یار خود یابی شفا
گر شوی مانند من بیمار عشق
عندلیب از عشق چون شد یار گل
شد ببوی عشق او گلزار عشق
ای حسین از دوست نصرت میطلب
تا شوی چون یار برخوردار عشق
حسین منصور حلاج
https://www.instagram.com/p/BzAv