هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه نظر به سوی تو کردم جوان شدم
طاووس خیمه ؛ پیش پدر راه میروی؟
گفتی اذان و مست من از این اذان شدم
ای عصای پیری من میروی برو
اما به روی نعش تو، من قد کمان شدم
باخود نگفته ای پدرت خُرد میشود
من مثل قطعه های تنت بی نشان شدم
آخر چرا جواب پدر را نمیدهی
چیزی بگو علی ، وَلدی نصف جان شدم
….زینب میان آن همه دشمن دویده است
بابا اسیر زخم زبانهایشان شدم
از بهر بردن تو عبا کم میاورد
من چند بار بربدنت امتحان شدم
شد سُرخی لبان تو در دشت منتشر
من هم به تشت زر هدف خیزران شدم
شکر خدا که نیزه ی من شد بلندتر
در آن مسیر برسر تو سایبان شدم
وقت وداع ازحرم نگاه پدرها
ملتمسانه تر است پشت پسرها
می رود ویکصدا به گریه می افتند
پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند
کیست که خاکش بوی گلاب گرفته
اینکه برایش ملک رکاب گرفته
بهر شهادت چنان شتاب گرفته
زودتر از دیگران جواب گرفته
سرکشی عشق او مهارندارد
بسکه به شوق آمده قرار ندارد
باز نمایان شده جلال پیمبر
بازتماشا شده جمال پیمبر
پرده بر انداخته کمال پیمبر
اینکه وصالش بود وصال پیمبر
سمت عدو نه علی اکبرخیمه
می رود ازخیمه ها پیمبرخیمه
حیدرکرارشد،زمان خطرگشت
لشگرکوفه تمام مثل سپرگشت
ریخت بهم دشت را و موقع برگشت
ضرب عمودی که خورد،واقعه برگشت
خون سرش بر روی عقاب چکید و…
راه حرم را ندید و شیهه کشیدو…
آن بدن از جفاشکسته ترین را
آن بدن له شده به عرشه ی زین را
برد سوی دیگری ،شکسته جبین را
لشگر آماده نیزخواست همین را
وای که شمشیرها محاصره کردند
ازهمه سو تیرهامحاصره کردند
بی خبرانه زدند،بی خبرافتاد
خوب که بیحال شد زپشت سرافتاد
در وسط قتلگاه تا پسر افتاد
درجلوی خیمه گاه هم پدرافتاد
وای گرفتند از دلم ثمرم را
میوه ی باغ مرا،علی،پسرم را
آه از این پیرمرد خسته،شکسته
سمت علی می رود شکسته،شکسته
آمد و دیدآن تن خجسته،شکسته
در بدنش نیزه دسته دسته،شکسته
کاش جوانان خیمه زود بیایند
یاری این قیامت شکسته نمایند
علی اکبر لطیفیان
منکه از اهل حرَم، آب رو
دار ترم
تیر کین آمد و گفت، آب رویت ببرم
نه همین چشم زِرِه قامت من تر کرده
اشک مشک آمده و گریه به من سر کرده
یا اَخا کن نظری، در خیامم مَبَری
پرچم از دست جدا، جام از مست جدا
پشت تو با سر من هر دو بشکست جدا
مادرت آمده نتوان به برش برخیزم
خون چشمم عوض گل به رهش می ریزم
کُن به علقم گذری، در خیامم مَبَری
مستم و می زده ام، پیش پیر آمده ام
پیر من هست حُسین، علقمه میکده ام
آنکه از روز ازل باده به من داده تویی
می تو و میکده تو جام تو و باده تویی
تو ز من با خبری، در خیامم مَبَری
زهرا مامان بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم
در رو به روی غصه ها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره می دونم
کار خداست مقدره می دونم
همه می گن دخترا برگ گلن
دادش میگه البته یه کم خلن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن
به فکر خط خطی سرنوشتن
پشت ای رنگ و روغنا دروغه
پشت اینا یه طرح بی فروغه
مردا میگن که خوشگلا نجیبن
راستش و بخوای دخترا مثل سیبن
سیب زمین افتاده بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش می ذاره
سیب های روی شاخه چیدن دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم دل نگرون توام
دلواپس روز خزون توام
حالا که می خوای بری توی خیابون
خودتو بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو می خواست بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم
چه میکنی فردا با حرف مردم
روتو بگیر با این لپای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی
شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گلبرگها اسیر باده
زلفاتو از روسری بیرون نذار
چشمای هیز و سمت زلفات نیار
مردای خوب پرده دری نمی خوان
عشقای لوس سرسری نمی خوان
باید بدونی زندگی بازی نیست
توهم قرص های اکستازی نیست
اونهایی که پلاس کافی شاپن
احساسات دخترارو می قاپن
اونی که می ره پارتی های شبونه
تو کار و بار انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد توی خیابون ولن
مردای خوب فقط نجابت می خوان
از زنشون غرور و غیرت می خوان
علاف مو فشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب سیر بشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو
از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مرد؟ نه نیست
برا کسی شریک درد؟ نه نیست
جوهر مردی نداره ، زغاله
نه مرده و نه زن ؛ تو حس و حاله
برق لب و کرم که اومد تو کار
مردونگی برو خدا نگه دار
ابرو کمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوست دارم دیونتم ، اسیرم
یه روز اگه نبینمت میمیرم
یکی دو روز بعد تو همین خیابون
یه لیلی دیگه ست کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مرده
جر نزنه ، نپیچه ، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم سرت رو درد نیارم
ای لوده بازی ها رو دوست ندارم
گیس طلایی به چشماشون زل نزن
با فوکلات به دستاشون پل نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان توی چاه نرو
پروانه نجاتی - شیراز
مهربونم! لولمان من
کاش میدانستی چه دردی در این صدا زدنها نهفته
کاش میدیدی تمام اشتیاق و حسرتی که در پشت خیسی چشمانم
مات و مبهم به زنجیر کشیده شده
داغی اشکهایم گرمی نگاهت را بر گونههایم حمل میکنند
دلم تنگ است
دلم برایت خیلی تنگ است
دلم برای با تو بودن تنگ است
دلم برای در کنار تو بودن تنگ است
میدانی دلم برای حرفهایت
درد دلهایت
برای نوازشهایت
دلم بدجوری برایت تنگ شده
اشتیاق تلخ تمام وجودم را در بر گرفته
دوباره تنها شدهام،دوباره دلم هوای تو را کرده
خواستم خودکارم را از ابر پر کنم و برایت از باران بنویسم
اما تو خودت از باران سیرابی
به یاد شبی میافتم که تو را میان شمعها دیدم
دوباره میخواهم به سوی تو بیایم.
در آواز شب آویزهای عاشق؟
در چشمان یک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟
دلم میخواهد وقتی کوتمبنه و قاسم باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم
و تو نامههایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه چهار محله ات بفرستی
ای کاش میتوانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشههای افق برایت آواز بخوانم
کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم
میترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به دنیا نیایند
میترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم را نشنود