وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

#مدح_امام_حسن ع

#مدح_امام_حسن ع

کیست آقام ، شاه ذوالمنن است

به همه گفته ام که عشق من است

بنویسید روی بابِ نجف

کنیهٔ مرتضی ابوالحسن است

او فقط صاحب کرمخانه است

سفره دارِ تمام پنج تن است

ناقهٔ ام فتنه را پی کرد

پسرِ کعبه زاده ، بت شکن است

خطبه می خواند عین ِ پیغمبر

از همان کودکی چه خوش سخن است

با وجودیکه بی حرم شده است

صاحبِ این همه گدا حسن است

مظهر ِ اسم ِ یا کریم ِ خداست

او بزرگِ همه بنی الزهراست

جلوات خدا نماست حسن

اولین شبهِ مصطفاست حسن

شیر خورده ز سینهٔ زهرا

مَحرَمِ عصمتِ خداست حسن

پسرِ ارشدِ امیرِ نجف

شاهِ ما بعدِ مرتضاست حسن

همه حاجت روا روید امشب

دست هایش گره گشاست حسن

در دو دنیا نگاهِ قاسمِ او

چاره سازِ امورِ ماست حسن

ظاهراً در مدینه بی حرم است

مالکِ کُلِّ کربلاست حسن

بی جهت نیست پرچمش بالاست

حسنی کیست ؟! سیدالشهداست

حلم دارد به وسعت عالم

در کرم دست بوسِ او  حاتم

گیسوانِ سپید ِ او دارد

خاطراتی ز روزهای غم

ای بمیرم چه زود پیر شده

روزگارش گذشته با ماتم

قاتلش گشته کوچه ای باریک

کوچه ای تنگ و پُر ز پیچ و خم

دست در دست مادرش می رفت

آمد از روبرو یکی کم کم

جلو آمد دو سه قدم نامرد

مادرش رفت عقب یکی دو قدم

مانده ام من  چه نسبتی دارد

رویِ حوریه....سیلی ِ محکم

صورتی که تمام عصمت بود

غرقِ خون شد به دست نامَحرم

یک طرف دست و یک طرف دیوار

چهره از آن به بعد شد درهم

تا قیامت برای ما بد شد

پا به چادرگذاشت و رد شد

شاعر:#قاسم_نعمتی

حکایت پیرمرد و فرش روضه

حکایت پیرمرد   و  فرش  روضه

پیرمردی  اهل  (هیئت) شد  فقیر

از   قضای  روزگار   او   شد اسیر

دست او خالی و قرضش شد زیاد

کس  جواب  او   به   یاریش نداد

فرش  زیر  پا  گرفتی  روی دوش

رفت و در   بازار   او  بهر  فروش

آمدش   بازار    با   حالی    خراب

غصه دار وخسته جان و دل کباب

گوشه ی فَرشش    همانا   سوخته

کل   مال اش   بوده    و  اندوخته

قیمت   قالی   او   بُد   بس   گران

عیب او قیمت  شکستش آن زمان

فرش او را کس نمی دادش  ثمن

او به  جانش  غصه  آمد با محن

مرد   بیچاره   غمش   آمد  فزون

شد  همی آتش به جانش از درون

نامید   آمد    رود     سوی    سرا

ناگهان  مردی بگفتش  پس کجا؟

از  تو دارم  من سوالی دِه جواب

تا  بگیرم   فرش   تو   بهر  ثواب

از چه سوخته گوچرا و پس کجا

تا   دهم  قیمت   ترا   سازم   رها

گفت  من (روضه) بگیرم در سرا

بهر   اربابم   (حسین)   سر  جدا

آتش   منقل   بسوزاندش  چنین

شد  فدای   آن  عزاداران   همین

تا  شنید  آن را  ز  پایش   ایستاد

فرش برچشمش نهاداشکش فِتاد

گفت و این باشدجوابش باحسین

من   فدایش میشوم نور  دو عین

بی نیازت   می کنم   اینک  بدان

فرش  روضه  می‌برد  ما را جنان

مهر مولا  بین  که  غوغا می کند

پیر  و برنا را  چه  شیدا می کند

(بیقرارا)  شعر (روضه)  گفته ای

با   کلامت   آفرین   دُر  سُفته ای

بیقرار اصفهانی

(ثمن) = قیمت  پول

فتح خیبر

فتح خیبر

شیر می‌چرخید با شمشیر در میدان عشق

هر سر بی عشق را می‌ریخت این طوفان عشق

ای که خود را پیش شمشیر دو دم آورده‌ای

هر چه سر آورده باشی باز کم آورده‌ای

تیغ اگر این است آن بازیچه در دست تو چیست؟

کاش می‌فهمیدی ای مرحب! هماورد تو کیست؟

واقعا با شیر حق جنگیدن از خوش باوری ست

پهلوان! گویی حواست نیست! این آقا علی ست

ذوالفقار است این که می‌چرخد علی گویان و مست

چون نباشد مست؟ چون می‌گیردش حیدر به دست

بس که در دست علی گشته‌ است مجنون ذوالفقار

گاه چرخی هم اضافی می‌زند بر گرد یار

بی‌دلیل این تیغِ عاشق، همدل زهرا نگشت

هیچ یاری این قدر دورِ سر مولا نگشت

غیر زهرا هیچکس در گردش لیل و نهار

دور مولایش نگشت اینقدر الا ذوالفقار

دستِ حق در چارچوب و بستِ در، انداخت چنگ

گفت: یا زهرا و در را کند، از جا، بی‌درنگ

در، میان دست حیدر، هر دو لشکر در سکوت

قلعه‌ی بی‌در، علی گویان و خیبر در سکوت

گاه لشکر، دست حیدر را تماشا می‌کنند

گاه آن دیوارِ بی‌در را تماشا می‌کنند

بَه! به این مولا و در را در هوا چرخاندش

قلعه‌ها مسحور آن «اِنّا فَتَحنا» خواندنش

قلعه‌ها حیران شدند و خیبری‌ها، حیدری

یافتند آنجا درِ توحید را، در بی‌دری

#قاسم_صرافان

تا به کی غافلی

تا به کی غافلی

خبر  از  گردش دوران نه تو داری و نه من

خبر  از حکمت  یزدان نه تو داری و نه من

آدمی  در  سفر  و  نیست  ز  پایان خبرش

خبر از   رفتن انسان   نه تو داری و نه من

تا  به کی غافل از احوال دل خون جگران

خبر از  حال  ضعیفان نه تو داری و نه من

پیش چشم منو تو خلق به صدغصه دچار

خبر  از حال  پریشان نه تو داری و نه من

غرق  دنیا  شده  و  مست  به  دنیای  دنی

خبر  از سفره  بی نان نه تو داری و نه من

خواب  غفلت   شده  درگیر امور  من و تو

خصلت شخص مسلمان نه توداری ونه من

بی تفاوت   شدن  و  حاصل  آن بی دردی

خبر  از  دیده  گریان  نه تو داری و نه من

دور  گشتن  ز  مسلمانی  و  دوری  ز خدا

گوش  بر  آیه  قرآن  نه  تو داری و نه من

چشم ما مانده به ره تا که   بیاید   مهدی

صبر  بر  آتش هجران نه توداری و نه من

کی شود    باز   بیاید ز   سفر  منجی  ما

طاقت  دوری  ایشان نه تو داری و نه من

(بیقرارم)شده ام خسته وسرگشته و زار

خبر از گردش دوران نه تو داری و نه من

بیقرار اصفهانی