ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هرشب کنار بسترم یک روح آواره
زل می زند بر این اتاق نیمه تاریکم
از ترس او لب میگزم آهسته و آرام
هی می خورم ته مانده ی شیرینِ ماتیکم
من قالب ِ متروک ِ این روح ِ دل آزارم
یک زن به رنگ جیغ ِ قرمز ،رنگ ممنوعه
دست از سر من برنمی دارند چشمانش
شاید برای او شدم یک عشق ِ مشروعه
پس مانده های بودنش در حفره ی قلبم
یعنی که هستم یا نکن هرگز فراموشم
تا خط ممتدهای رفتن می رود اما
دلتنگ ماندن می شود ،دلتنگ آغوشم
می بوسد و پس می زند جسم اثیری را
در یک جدال ِمزمن ِ تاریخی ِ ممتد
درگیر حس ِ مبهم نزدیکی و دوری
محکوم ِحکم ِ درهم ِ تقدیرِ خوب وبد
در ابتذال خواهش و این جنگِ تنگاتنگ
بازنده ی محتوم و پُراز اشتباهم من
با سایه های لب به لب ، ادغامِ اجباری
معشوقه ی این روحِ سرتا پا گناهم من
مریم_ناظمی
فقط_شعر_و_غزل
heydarzadeh_channel
آمدی خنجر خود را به نگاهم بزنی
تا شبی یک تنه بر قلب سپاهم بزنی
قلمت را بزنی داخل این جوهرِ خون
رنگِ قرمز به دلِ تخته سیاهم بزنی
بنشینی وسط راه و میان کوچه
هر قدم تابلوی ایست به راهم بزنی
پشت آن لحظه که در راست ترین ناحیه ام
ساده برچسب دروغین به گواهم بزنی
سایه ات را بکشانی به سرِ وحشت من
ظالمانه به سرِ گریه و آهم بزنی
روی این قله به سمتم بپری مثل پلنگ
چنگ بر صورتِ زیبایی ماهم بزنی
مسعود_نامداری
فقط_شعر_و_غزل
heydarzadeh_channel
تبسمت چه نجیب است، کیستی بانو؟!
شبیه مردم این شهر نیستی بانو!
شنیده ام که قسم خورده ای غزل بشوی
خدا کند سر حرفت بایستی بانو
پر از شمیم ترنجی و خوب معلوم است
خلاف حکم شقایق نزیستی بانو
کدام خاطره از باغ مانده در ذهنت ؟
دوباره صحبت گل شد گریستی بانو
همیشه خیره به مهتاب، پرسشی داری
شبانه این همه دنبال چیستی بانو؟
بخند، خنده ی تو طعم دیگری دارد
شبیه مردم این شهر نیستی بانو
سعید_مبشر
فقط_شعر_و_غزل
heydarzadeh_channel
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
T.k
همیاران آسایشگاه معلولین و سالمندان گیلان-رشت (خیریه)
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ بر نمی دارد