ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هر کس رسید پای ضریحت شفا گرفت
راه عروج تا ملکوت سما گرفت
بیگانه کن مرا زخودم غرق خود نما
تا آن که جار زنند مریضی شفا گرفت
صحن عتیق تو شده دارالشفای خلق
هر کس شفا گرفت ز دست شما گرفت
حاجت گرفته سائلت اما نمی رود
از بس که از کنار تو ماندن بها گرفت
از درگه شما به خداوند می رسیم
بی تو نمی شود که سراغ از خدا گرفت
حج و منا و سعی و صفایم فقط تویی
قلبم مقابل حرم تو صفا گرفت
هر کس رسید کرب و بلا، سامرا، نجف
برگ براتش از علی موسی الرضا گرفت
هر مستمند در حرمت جزو اغنیاست
هر بی نوا کنار ضریحت نوا گرفت:
"عبد ذلیل را تو مران ایها الرئوف
از غم بیا مرا برهان ایها الرئوف"
شاعر:
مجتبی_قاسمی
اشعار ناب آئینے
من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانه روی تو، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده ی، مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم،ساغر نوشم
ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را ، گل رخسارا،
بهار آغوش تو
چو به ما نگری، غم دل ببری،
کز باده نوشین تری
سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون، کشیدی مرا،
روزی که دیدی مرا
باز آ که در شام غمم، صبح امیدی مرا،
صبح امیدی مرا
امام_رضا مدح_امام_رضا
چهارشنبه_های_امام_رضایی
shere_aeini
من ملکههای بیتاجی را میشناسم
که بلندی ناخنهایشان را دادهاند
و چروک پای چشم گرفتهاند
و زنبورهای سیاه و سفیدی
که ششضلعیهای خانهشان را
با آب دهان شوهر افلیجشان چسباندهاند
من مورچهی سیاهی را میشناسم
که صدهزاربار از یک دیوار سفید بالا رفته
و با سر به زمین خورده
و خدمههایی را که واریس پایشان
هماندازهی گردنبندهای صاحبخانههاشان شده
من زنان سادهای را دیدهام
که دستهای ترکخوردهشان را
در انتظار خاکسترهای تکانده شده
زیر پنجرهی اتاقت گرفتهاند
من قابلهی احمقی را میشناسم
که در پایان نمایش
در غفلت گلها و دستها
همیشه به دنبال دو کبریت نیمسوخته میگشت
گل سر قبر بیمارانش
۱۷دی۷۵
به_جای_مقدمه
چیزی_شبیه_زندگی نمایشنامه
حسین پناهی:
hoseinpanah
در محفل عاشقان بخوان مهدی را
تبریک بگو از دل و جان مهدی را
در سجده پس از ولادتش دخت نبی
میگفت که یارب برسان مهدی را
امروز که نبی خنده به لبها دارد
دامان خدیجه عطر زهرا دارد
*انتشار به مناسبت روز_زن*
مرد:
گفتی که ز خرج زندگی آگاهم
با این همه سرویس طلا می خواهم
دیگر کف دست من نه مویی است نه گوشت!
یک پوست فقط مانده! بکَن این را هم!
زن:
ای که بر اسب سفیدت پیش از این بودی سوار!
بعد، اسبت شد پراید شصت و سه اسب بخار!
ساعت و سرویس اصلا پیش کش! حداقل
امشب و فردا سرت را از اینستا در بیار
روز زن مبارک
طنزیمtanzym_ir