وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

سال‌هاست؛ وقتی، پائیز می‌شود

سال‌هاست؛ وقتی، پائیز می‌شود

می‌لرزم و  پای ِ دلم؛  لیز می‌شود !

انگور؛  در دلم - یک مدّتی عجیب

جای ِ  شراب شُدن؛ مویز می‌شود !

از بی‌قراری‌ها؛ تلخ است  کام ِ من

با - جان‌‌کندن شاید؛ لذیذ می‌شود !

در کُلّ ِ سالْ‌-من؛ سرحال ‌و سالِمَم

پائیز، تنم بدجور؛ مریض می‌شود !

با آس ِدل وقتی؛ دل، حُکمْ‌می‌کنم

برگ‌های ِ من تمام؛ گشنیز می‌شود !!

جنگی‌ست در دلم، جنگی؛ تن‌به‌تن

با اشک ِ دیده‌ام؛ تیغْ - تیز می‌شود

قلبم چُنان شهری؛ غارت زده گردد !

گوئی؛ که تاراج ِ  - چنگیز می‌شود

زیباست  پائیزان  -  امّا  برای ِ من؛

افسرده‌و خسته، غم‌انگیز می‌شود !

دلم؛ به ‌رنگ ِ زرد، حسّ ِ بدی دارد

زین‌ رو دلم - از غم؛ لبریز می‌شود

گیلانی‌ام  امّا؛ در فصل ِ  برگ ریز

سردی ِ  قلبم  چون؛ تبریز می‌شود !

شاید  مُقصّرم -  توی ِ خزان  ولی:

"مرگ" -  برای ِ  من؛ عزیز می‌شود !!

حسن_جهانچی

۱۳ آذر ماه - ۱۳۹۷

روز_دانشجو

روز_دانشجو

این شعر؛ سال ۹۵ گفته‌شد،

به‌همین علّت اشاره به هفت‌سال حصر شده‌است،

شما عزیزان نه_سال بخوانید.

سبز_سبز_سبز_بمانید.

هفت‌سال است؛ که ‌‌روز ِ دانشجو

بی‌تو  غمگین  - -  تمام ِ  دانشگاه !

ما هنوز هم؛ سبز ِ سبزیم میر

خَم -  به ابروتْ  - -   نیاوری  ناگاه

هفت‌‌سال‌ است - که شانزده_آذر

گر چه؛   سنگین  و   بی‌صفا  بوده !

خواسته‌ی ِ  ما؛  شکستن ِ  حصر

پاسخ ِ  آن؛   فحش  و   جفا  بوده !

شانزده ِ ‌ آذری  دگر - رسیده  ز ِ ره

فصلی  پژمرده -  که  خندان است !

نیستی  میرحسین -  ببینی هنوز

جای ِ  دانش‌پژوه -  به زندان است !

نیستی .....  روی ِ  تقسیم ِ  انقلاب

سهم ِ  سفره ببینی؛ چه پاینده شد !!

نیستی  میر ِ  دل‌ها -  بگوئی فقط؛

تیر و  ترکش ... سهم ِ  رزمنده شد !؟

اهل ِ  علم و  عمل؛  دانشجو ست

با می ِ ؛  آزادی ِ  وطن  -  مستیم

دشمن ِ - "زر" و "زور" و "تزویر"یم

عاشق ِمیرحسین‌موسوی هستیم

حسن_جهانچی

۱۵ آذر ماه - ۱۳۹۵

 

السلام علیک یاصاحب العصر وزمان

السلام علیک یاصاحب العصر وزمان

دلگیرم از خودم که دلم گیر یار نیست

اصلا برای آمدنش بی قرار نیست

گیرم رسید روز وصالش چه فایده؟!

وقتی که دل، به شوق وصالش دچار نیست

روزی هزار بار دلش را شکسته ام

این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست

همسایه ای گرسنه و اهل محله خواب

یعنی در این محله کسی سفره دار نیست؟!

آخر چقدر در پی دنیا دویده ایم؟!

باور کنیم، حرص زدن افتخار نیست

امروز اگر که توبه نکردم، چه می کنم

فردا که زیر خاک، مرا اختیار نیست؟!

باید که گردگیری دل کرد و گریه کرد

گریه برای عاشق دلداده عار نیست

ای دل به هوش باش و ببین چرخ روزگار

خالی ز لطف و رحمت پروردگار نیست

محمد جواد شیرازی

ارسالی رحمان پوریوسف ازتهران

برای اینکه تو را «عشق من» خطاب کنم

برای اینکه تو را «عشق من» خطاب کنم

بگو که روی کدامین غزل حساب کنم

کدام واژه کدامین ردیف یا مضمون

کدام قافیه را باید انتخاب کنم؟

به یک غزل دو غزل نه، گمان کنم باید

که هر نگاه تو را فصلی از کتاب کنم

برای از تو نوشتن تو فرض کن باید

قسم به فلسفه را در سلوک باب کنم

سکوت می کنم اینجای شعر ،می ترسم

همین دو قافیه ی مانده را خراب کنم

«من عاشق تو ام» اصلا غزل نیازی نیست

قرار نیست که حتما تو را مجاب کنم

منصور_یال_وردی

heydarzadeh_channel

قصیده‌‌ی مدحیه

قصیده‌‌ی مدحیه

تقدیم به سالار طنز ایران ‌زمین :

ابوالفضل_زرویی_نصرآباد

ساقی بده از آن می مشدی‌ت سبویی

تا قایمکی تر کنم از باده گلویی

زآن می که کند زاویه‌ی دید مرا باز

اعطا کندم پنجره‌ای رو به ویویی

کز خانه برون آیم و از خلق ببرّم

بالشت و تشک پهن کنم بر سر کویی

دیوانه شوم، چاک زنم ژیله و کت را

مستانه زنم چنگ به ریشی و به مویی

گر غرّشِ شیرانه ز من بنده نیاید

چون گربه اقلاً بزنم زیر میویی

[هرچند در این اوضاع از بهر «میو» هم

بایست که مخفی بشوی زیر پتویی]

در باغچه‌ی شعر و سخن جنبی و جوشی

در مجلسِ سیگار و فلان گفتی و گویی

این طایفه‌ی طنز چه بی پشت و پناهند

این سلسله بند است به بندی، نه، به مویی...

ساقی بده از آن می مشدی به حریفان

تا هریکی از گوشه‌ای افتند به سویی

شاید که چو مولانا یک مرد برآید

دستی به سبوی می و دستی به کدویی

شاید که پدید آید یک ایرجِ دیگر

تا شعر بیابد نمکی، مزّه و بویی

شاید که وزد باز نسیمی ز شمالی

یا آن‌که برون آید از این دخمه دخویی

این جمله محال است، بیا تا بنشینیم

با یاری و دودی و کتابی لب جویی

ساقی بنشین با من تا شعر بخوانیم

از شاعر فحل و خفن و نادره‌گویی

آن فاضل برجسته و آن شاعر استاد

آن کز نمک و دود و سخن پر شده گویی

آن سروِ سبیلنده و آن ماهِ مه‌اندود

ترکیبِ تنومندی و پیراسته‌خویی

آن ابرِ کرم، بحرِ سخا، کانِ مروّت

آن معدنِ کم‌رویی و انبارِ نکویی

در فضل و هنر مثل گلی بین نواری

در صدق و صفا مثل پری روی ننویی

ماهی، جگری، باقلوایی، شکلاتی

کیکی، پفکی، شیربلالی، سمنویی

هر تار سبیلش که اسارت‌گهِ جانی‌ست

صد بار زکی گفته به «زندان کچویی»

این وصف چه کس بود؟ اگر گفتی... آری

استاد بلافصل، ابوالفضل زرویی

باید بروم سر به سراپاش بمالم

پیدا نتوان کرد دگرباره چنویی

ای سروِ قدت برتر از آزادی و میلاد

ای گویِ لُپت نازتر از تازه هلویی

بی شوق تو بلبل نزند چه‌چهِ مشدی

بی عشق تو کفتر نکند بق ببقویی

هر مزّه که در پای سخن‌های تو ریزم

بی‌مزّه چنان شلغم در جنب لبویی

در طنز شمایید فقط صاحبِ فتوا

ماها همه در مکتب‌تان مسأله‌گویی

[این صنعت اغراق نه خالی‌ست ز واقع

ما چون تو نجستیم،‌ شما نیز نجویی]

گر زآن‌که قوافی نمی‌افتاد به تنگی

می‌شد که از این دست بگویی و بگویی

ای شاعر، از این بیش مشو مایه‌ی تصدیع

قافیه نمانده‌ست به‌جز «تویی» و «رویی»

اینجاست که بایست ادسّر بسراییم:

ساقی بده از آن می مشدی‌ت سبویی...

امید مهدی نژاد

وطنز پایگاه شعر و ترانه طنز

vatanz_ir