وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

برخاسته از دشت بلا خط غبارى

برخاسته از دشت بلا خط غبارى

پیچیده به عالم سخن از یکّه سوارى

سجّاده نشین حرم عشق مهیّاست

تا بهر شهادت بشتابد به کنارى

شد بدرقه راه گل حضرت زهرا(علیها السلام)

بى تابى و اشک و عطش و ناله و زارى

تنهایى و شرمندگى و سوز و حرارت

آورده بر آن اختر تابان چه فشارى

اندر طلب دوست چنان واله و شیدا

انگار نمانده است در او صبر و قرارى

او در پى میعاد الهى است روانه

تاریک پرستان همه مست و در خمارى

شمشیر جفاى کوفه خیزبرداشت

آلاله دل به گریه آمد بارى

ناگاه بیفتاد سرماه منیرش

بر دشت بلا، کوى جفا، خاک صحارى

عالم به عزا نشست و جان ها همه در غم

بشکسته ستون عرش آرى آرى

زهرا و فرشتگان حق آمده بودند

تا بوسه بگیرند از آن جسم بهارى

سیناى دل شاعر نالان شده خونى

از قصّه جانکاه شه حضرت بارى

(رحیم کارگر «پارسا»)

نزدیک مغرب است خدایا چه می شود؟

عصر عاشورا

 

نزدیک مغرب است خدایا چه می شود؟

کشتی شکست خورده دریا چه می شود؟

از لاله های خون جراحات زخم عشق

مقتل ز عمق فاجعه دریاچه می شود

با چکمه های بند نبسته رسیده شمر

با زخمهای سینه بابا چه می شود

قاتل ز بس برید از نفس فتاد

ای سر بریده بعد تو با ما چه می شود

نزدیک مغرب است چه باد مخالفی

نزدیک مغرب است ندا داد هاتفی

ای کشته فتاده به صحرا حسین من

ای میوه رسیده زهرا حسین من

آن کهنه پیرهن که خودم بافتم چه شد

ای بانی قیامت کبرا حسین من

یادش به خیر شانه زدن های موی تو

ای صاحب شفاعت عظما حسین من

چشمت زدند عاقبت این هرزه چشم

قربانی حسادت دنیا حسین من

مغرب شد و گذشت وَِ حالا شب آمده

بعد از تمام حادثه ها زینب آمده

زینب رسید و خاطره ها را مرور کرد

از بین نیزه های شکسته عبور کرد

آهی کشید و گفت «أأنت اخی»حسین

اینجا گریز روضه ی ما جفت و جور کرد

بشنید یا «اخی الیً»صبور باش

دل را به امر حنجر پاره صبور کرد

در آخرین دقایق گودال قتلگاه

هر نیزه ای به گونه ای عرض حضور کرد

قلب ز شعله دلخورش آتش گرفته است

ناگاه دید چادرش آتش گرفته است

افتاده زمین قامت دلجوی ابوالفضل

نوحه حضرت عباس

افتاده زمین قامت دلجوی ابوالفضل
افسرده زغم گشته گل روی ابوالفضل
آن شیرژیانی که شجاعت زعلی داشت
در معرکه و رزم شهامت چودلی داشت
عباس دو بازوی قوی ازلی داشت
چون چشمة خورشید زخود نور جلی داشت
مبهوت شدند خلق زنیروی ابوالفضل
بگرفت بکف جان بسوی رزم روان شد
چون شمس فروزان بهمه خصم عیان شد
لشگر زنگاه رخ ماهش نگران شد
پشت فلک از هیبت عباس کمان شد
نبود بجهان کس بترازوی ابوالفضل
آمد بفرات آب همه موج زنان دید
در میمنه و میسره اش خصم نهان دید
سیراب از او دشمن غدار و خسان دید
لب تشنه بدو خوردن آن آب زیان دید
بنگر به وفا و تو ببین خوی ابوالفضل
چون دید لب آب فرات آنهمه دشمن
برکف همه شمشیر و همه سنگ بدامن
هر یک به تن خویش نمودند دو جوشن
در ترکه پر از تیرو همه غرق در آهن
خواهند کند حمله چو بر سوی ابوالفضل
فرزند علی شیرنیستان شجاعت
ضرغام سلحشور خداوند شهامت
آمد بغضب غیرت دریای رشادت
زد نعره که غرید فلک زآنهمه هیبت
پرچین شده از چشم دو ابروی ابوالفضل
از آب بیرون آمده چون شیر غضبناک
بنموده یکی حمله بر آن دشمن بی باک
بس دست و سرخصم فروهشته چه برخاک
برخاست دوصد و لوله از عالم افلاک
سرهای یلان گشته همه سوی ابوالفضل
از ترس ابوالفضل فراری شده دشمن
انداخته چون مشک پر از آب بگردن
وانگه بسخن آمد و فرمود بتوسن
بشتاب که تا آب سوی خیمه برم من
طفلان همه گشتند ثناگوی ابوالفضل
امروز که سقای شه کرب و بلایم
من باب حوائج بهمه شاه و گدایم
من صاحب هفده سمت از شاه ولایم
در معرکه امروز قیامت بنما یم
دشمن همه هستند تکاپوی ابوالفضل
دشمن بخیالش که حسین یار ندارد
تسلیم شود میل به پیکار ندارد
تنها شده و یار و مدد کار ندارد
گویا که ابوالفضل علمدار ندارد
نشنید یقین بانگ هیاهوی ابوالفضل
تا چند ببینم بحرم شیون و غوغا
بینم که پریشان شده شاهنشه بطحا
سر را بدو زانو زده نور دل زهرا
آزرده شده خاطرش از مردم اعدا
افسرده شده چهره خوشخوی ابوالفضل
از نالة اطفال برادر بفغانم
افغان سکینه شرر انداخت بجانم
در پاسخ این طفل شده بند زپانم
نه چاره و تدبیر در اینکار ندارم
آیند بخیمه همگی سوی ابوالفضل
خواهم ز خدا حق ابوالفضل دلاور
سردار قوی شوکت و آن میر غضنفر
در حشر ز عصیان گناه همه بگذر
از سینه زن و بانی و هردیده که شدتر
شاداب اخوت شود از سوی ابوالفضل

باز وقت بی قراری آمده

شب عاشورا

باز وقت بی قراری آمده 

لحظه های جانسپاری آمده 
هر که بر دلدار خود دلداده شد 

بهر جان دادن بر او آماده شد 
تا خورد با دلبرش پیوند ها 

حک شده بر چهره ها لبخند ها 
عاقبت وقت وصال آمد دگر 

مه رخی زیبا جمال آمد دگر 
خیمه ای برپا شده از اشتیاق 

خیمه ای دیگر هراسان از فراق 
اهل این خیمه به رفتن بی شکیب

وآن دگر دل بی قرار یک غریب 
این دو خیمه در کنار یک دگر 

هردو در سوز و نوا شب تا سحر 
این یکی مست مناجات و نماز 

آن یکی شعله ور ازسوز و گداز 
خیمه ای پر گشته از مردان مرد

جان به کف آماده رزم و نبرد 
درکنارش خیمه ای از کودکان 

در غم فردا پر از اشک روان 
خیمه ها یی پر از رسم وفا 

سینه ها لبریز از مهر و صفا 
مرغ جان ها در پی تیر اجل

بر لبی آوای احلی من عسل 
نوجوانی برلبش ذکر دعا 

تا مبادا گردد از دلبر جدا 
هرکه گوید ای غریب عالمین

بعد تو هرگز نمی مانم حسین 
دیگری گوید اگر سوزد تنم 

آن که می ماند به عشق تو منم 
گر هزاران جان به تو دلبر دهم

باز جان گیرم به راهت سر دهم

آن شقایق جمله ای را یاس گفت

زینب این را در پی عباس گفت 
گفت ای آرام جان زینبین 

یا ابوفاضل ، شده تنهاحسین 
ای برادر موسم یاری شده 

جان من وقت علمداری شده 
یاد داری زاده ی ام البنین 

آخرین حرف امیر المومنین 
چون به بستر بود با فرق دو تا

گفت ای سقای دشت کربلا 
بشنو از باب غریبت این سخن 

حیدری کن کربلا ، عباس من 
دشت را از خون خود سرشار کن

هر چه داری نذر روی یار کن 
این چنین کرد و فدای یار شد 

غرق خون در پیش پای یار شد 
آب از مشکش برون تا ریخته 

خون به چشم او به اشک آمیخته 
کای برادر من خجل هستم بیا 

رفتم و تنها شدی در کربلا

 

 

دل هرچه نظربه وسعت عالم تافت

دل هرچه نظربه وسعت عالم تافت

جزنونورتو درعرصه آفاق نیافت

هنگام نهادن قدم بردل خاک

دیوارحرم به احترام توشکافت

مداح ازکوچصفهان