بیا در کربلا
بیا در کربلا محشر ببین کین گسترش بنگر
نظر کن در حریم کبریا غارتگری بنگر
فروشنده حسین و جنس هستی مشتری یزدان
بیا کالا ببین مالک نگه کن مشتری بنگر
بفکر خیر امت بود وقت مرگ فرزندش
زامت کشته شد امت به بین پیغمبری بنگر
ز بی آبی بوقت مرگ آن عباس نام آور
خجل بود از سکینه یادگار حیدری بنگر
بجای آب خون پاشید شه در راه او غیرت
بدشت عشق فرمانده ببین فرمانبری بنگر
پی انگشتری ببرید انگشت شه دین را
جفای ساربان بین و اصول چاکری بنگر
زبعد شاه دین فرمانده خیل اسیران شد
مقام زینبی را بین وفای خواهری بنگر
خدا را کشته بود و خونبها میداد مشتی زر
ببین کار یزید بیحیا زشت اختری بنگر
خدا محبوب خود را غرقه در خون دید لاهوتی
نکرد این دهر را نابود صبر داوری بنگر
ابوالقاسم لاهوتی
تقویم بی محرم
برپاشده است دردل من خیمه غمی
جانم چه نوحه وچه عزا چه ماتمی
عمری است دل خوشم به همین غم که درجهان
غیراز غمت نداشته ام یارو همدمی
برسیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سست رانفروشم به عالمی
گفتی شکارآتش دوزخ نمی شود
چشمی که درعزای تولب ترکندنمی
دستی به زلف دسته زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظمی
می خوانی ام به حکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی
ذی الحجه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگرنداشته باشدمحرمی
حضرت حُر
عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم
گناهی از تمام کوهها سنگینتر آوردم
من آن حُرّم کز اول خویش را سد رهت کردم
تو را در این زمین بین هزاران لشگر آوردم
به جای دسته گل با دست خالی آمدم اما
دلی صد پارهتر از لالههای پرپر آوردم
نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت
ولی بر حنجر خشکیدهات چشم تَر آوردم
غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان
فدایم کن که در میدان ایثارت سر آوردم
گرفته جان به کف در محضرت، فرزند دلبندم
قبولش کن که قربانی برای اصغر آوردم
سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد
زبان عذرخواهی بر علیّ اکبر آوردم
همین ساعت که بر من یک نظر از لطف افکندی
به خود بالیدم و مانند فطرس پر بر آوردم
بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عبّاست
که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم
چه غم گر جرم من از کوه سنگین تَر بُوَد میثم
که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم
این کشته ى فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست
این نخلتر، کز آتش جان سوز تشنگى
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهى فتاده به دریاى خون، که هست
زخم از ستاره، بر تنش افزون، حسین توست
این غرقهى محیط شهادت، که روى دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست
این خشک لب فتادهى دور از لب فرات
کز خون او، زمین شده جیحون، حسین توست
این شاه کم سپاه، که با خیل اشک و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست
این قالب تپان، که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان
باز باران
باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب
از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب
شش ماهه طفلی
رو به پایان
مرد محزون
دست پر خون می فشاند
از گلوی نازک شش ماهه
بر لب های خشک آسمان با چشم گریان
باز باران
باز هم اینجا عطش
آتش شراره جسمها
افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
دراین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله
پر زناله
پای خسته
دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها
بر خاک سوزان
باز باران باز باران
قطره قطره می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب به آرامی شودگل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری
باز سنگ و باز باران
آری آری
تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران
علی اصغر کوهکن