وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

یک روز برفی

یک روز برفی

بود یک گوشه توی نانوایی

یک رادیوی کوچک و مغرور

صبح تا شب صداش می‌پیچید

سنگ هم می‌شنید توی تنور

رادیو گفت: صبحتان روشن

کیفتان کوک و حالتان کیفور

مردی آمد به سمت نانوایی

گفت که: باز هم منم، معذور!

دوسه تا نان گرم می‌خواهم

پول آن را ولی نکردم جور

گفت شرمنده‌ام ز اهل محل

بلکه شرمنده‌ام ز اهل قبور

رادیو داد زد که ای مردم

مژده کردیم از رکود عبور

گفت برجام هم شده تصویب

مژده ای مردم نجیب و صبور

به! چه روزی ست من چه خوشبختم

گردنم را نمی‌زند ساطور

سنگ دندان قروچه‌ای کرد و

زیر لب گفت احمق مزدور!

رادیو گفت؛ به! عجب برفی

همه را کرده بی‌گمان مسرور

سنگ گفت این تویی که خوشحالی

پای کرسی و منقل و وافور

مشتری گفت توی این سرما

قطع کرده است گاز را مأمور

آه زیر فشار این بدهی

پدرم هم در آمده از گور

سنگ چسبید پشت نان سنگک

شاطر انداخت سنگ را آن دور

رادیو هم سکوت کرد، آخر

سنگ کوبید بر سرش ناجور

زهرا فرقانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.