وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

شما اصلا تصور کن که هستی کودکی چون من

شما اصلا تصور کن که هستی کودکی چون من

نداری روسری بر سر، نه داری کفش و پیراهن

لبانت خشک و چشمانت شده کم سو و ترسیدی

میان لشگری گرگی، زبانت گنگ و لرزیدی

دلت قرص عمو بوده، برای آب عمو رفته

نشستی تا که برگردد ولی غافل که او رفته

پدر چون کوه تنهایی میان لشگر تنها

زده بر نیزه اش تکیه، مقابل لشگر اعدا

تصور کن که با چشمت ببینی سر بریدن را

ببینی جسم بابا و، لباس از تن دریدن را

ببینی روی دستان پدر جسم برادر را

ببینی حلق خونین و لبان خشک اصغر را

تصور کن که آتش دامنت را شعله‌ور کرده

حرارت روی دست و جفت پاهایت اثر کرده

تصور کن لگد آمد ولیکن عمه حائل شد

به سمت صورتت سیلی، هلال ماه کامل شد

محمد صفایی نویسی

وطنز | بهترین شعرهای طنز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.