وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آنروز ندانست که این گریه ز چیست

باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست

گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست

رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.