وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

در جستجوی پدر

«در جستجوی پدر»

دلتنگ غروبــــی خفه  بیــــرون زدم از در

در دست گرفته مچ دست پســـــــــــرم را

یا رب، به چـــــه سنگی زنم از دست غریبی

این کله ی پوک و ســـرو مغز پکـــــــرم را

هم دروطنم بار غریبـــــــــی به سرودوش

کوهی است که خواهـــــد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمــــر به پرواز

چون شدکه شکستند چنین بال و پـرم را؟

رفتم که به کوی پــــــدر و مسکن مالوف

تسکین دهـــم آلام دل جـــــان بسـرم  را

گفتم به ســـــر راه همان خــــانه ومکتب

تکـــــــرار کنم  درس سنین صغـــــرم را

گرخــــــود نتوانست زودودن غمم از دل

زان منظـــــره باری بنـــوازد نظـــــرم را

کانون پـــــــــدر جویم و گهواره ی مادر

کان گهــــــــرم  یابم و مهـــــد پدرم  را

با یـــــاد طفولیت و نشخوار جوانـــــــی

می رفتم و مشغــــــول جویــدن جگرم را

پیچیـــدم ازان کوچه ی  مانوس که در کام

باز آورد آن لـــذت شیـــــر وشکــــرم را

افسوس که کانــــــون پـدر نیز  فروکشت

از آتش دل باقـــــــی بــــرق وشررم را

چون بقعه ی اموات فضـــــایی همه خاموش

اخطار کنان منــــــزل خوف و خطــرم را

درها همــــه بسته است و به رخ گرد نشسته

یعنی نزنــــــــی در که نیــــابی اثرم را

در گرد و غبــــــار سر آن کوی نخواندم

جز سرزنش عمر هـــــــــــوا و هدرم را

مهدی که نه پاس پدرم داشت ازیــن پیش

کی پاس مرا دارد و زین پس پســـــرم را

 

ای داد که از آن همه یار و سر وهمســـر

یک در نگشایــــــــد که  بپرسد خبرم را

یک بچـــــــه ی همسایه  ندیدم به سرکوی

تا شــــــــرح دهم قصه ی سیر و  سفرم را

اشکم به رخ از دیـــــده روان بود ولیکن

پنهان که نبیند پســــــــرم  چشم ترم را

می خواستم این شیب و شبابم  بستاننـــــد

طفلیم دهند و سر پر شور و شــــــرم را

چشــــــــم خردم را ببرند و به من آرند

چشم صغــــــرم را و نقوش و صــورم را

کم کم همه را درنظــــر آوردم و  ناگاه

ارواح گرفتنــــــــد همه دور و برم را

گویی پی دیدار عزیزان بگشودنـــــــد

هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را

این خنده ی وصلش به لب آن گریه ی هجران

این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را

این ورد شبم خواهد و  آن ناله ی شبگیـر

وان زمزمه ی صبح و دعای سحـــــرم را

تا خود به تقــــــــلا به درخانه رساندم

بستند به صـــد دایره راه گـــــذرم را

یکباره قــــرار از کف من رفت و نهادم

برسینه ی دیـــــــــــوار درخانه سرم را

صوت پدرم بود که  میگفت "چه کردی،

در غیبت من عائـــــــــلهء دربدرم را؟"

حرفم  به دهان بود ولی سکسکه نگذاشت

تا بازدهـــم شـــرح قضــــا و قدرم را

فی الجمـله شدم ملتمس از در به  دعایی

کز حق طلبم فرصت صبــــر و ظفرم را

اشکم به طواف حــــرم کعبه چنان گرم

کز دل بزدود آنهمه زنگ و کـــدرم را

ناگه، پسرم گفت:

" چه میخواهی ازین در؟"

گفتم،

"پسرم، بوی صفـــــای پدرم را!"

شهریار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.