وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

بشنو از حق

بشنو از حق

بشنو از حق چون حکایت میکند

عشقبازان را هدایت می کند

گوید اول من شما را سوختم

راه و رسم عاشقی آموختم

تاببینم نقش روی خویش را

جلوه گر کردم ظهور خویش را

عشق من شد رهنماتان ار نخست

تا نظام عاشقی آمد درست

در ازل من دام عشق انداختم

تا شما را عاشق خود ساختم

کز نخواهم کی شود عاشق کسی

کی بود عشق من صادق کسی

تا محبی نیست محبوبی کجاست

جاذبی گرنیست مجذوبی کجاست

تا تورا من لایق خود یافتم

دولت سودای عشق انداختم

عشق اول می کند دیوانه ات

تا زما و من کتد بیگانه ات

چون کنی در پیچ و تاپ عشق سیر

از وجودت دور سازد یاد غیر

عشق چون در سینه ات مآوا کند

عقل را سرگشته و رسوا کند

می شوی فارغ از هر بود و نبود

نیستی در بند اظهار وجود

عشق رام مردم اوباش نیست

دام حق،صیاد هر قلاش نیست

در خور مردان بود این خوان غیب

نیست هردل لایق احسان غیب

عشق کی همگام باشد، باهوس

پخته کی باخام گردد ،همنفس

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

عشق سازد پاکبازان را شکار

کی به دام آرد پلید و نا بکار

زنده دلها می شوند،از عشق مست

مرده دل ،کی عشق را آرد به دست

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی ،عشق کی پیدا بود

عشق می جوید خریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

عشق گر در سینه داری الصلا

پای نه ،در وادی فقر فنا

عاشق و دیوانه و بی خویش باش

در صف آزادگان درویش باش

کیست عاشق ؟هیچ آن هم در سراب

نیست حتی نقشی از او روی آب

از دو عالم دوست او را بس بود

غیر از او بیگانه باهرکس بود

نیست جز معشوق در دنیای او

نیست حز سودای دل سودای او

هرچه خواهد دوست پیش او نکوست

نیست دلخواهش به جز دلخواه دوست

گرتمنای وصالت در سر است

این هوس باشد که راهی دیگراست

عاشق آن خواهد که یارش خواسته

از سر سودای خود برخاسته

عاشقان را با من وما ،کارنیست

در دل عاشق،به غیر از یار نیست

عاشق شیدا نداند کیست او

هست ،اما در حقیقت نیست او

گفتن من عاشقم خود ادعاست

ادعایی ناروا و نا بجاست

هرکه پیش یار کرد اظهار عشق

صحنه سازی می کند در کارعشق

بامن وما چند گویی عاشقی

بگذر از خود گر حریفی صادقی

هرگز از معشوق خود چیزی مخواه

بی تمنا باش، حتی در نگاه

پیش رویش دیده ی هستی بدوز

کافری در عشق اگر هستی هنوز

جمله معشوق است و عاشق هیچ نیست

زنده معشوق است و عاشق مرده ایست

کیست معشوق؟ آنکه هستی سوزدت

راه و رسم نیستی آموزدت

کیست معشوق ؟ آنکه بی خویشت کند

فارغ از هر ترس و تشویشت کند

کیست معشوق؟ آنکه آزادت کند

از کمند نفس ،دلشادت کند

کیست معشوق؟ آنکه گم سازد تورا

در خم وحدت بیاندازد تو را

این چنین معشوق جز"حق"نیست کس

در حقیقت حرف"حق"این است و بس

دست دل در دامنی آگاه زن

خویش را بر آتش" الله " زن

تا بیابی مقصد دلخواه را

رهروی جو ،که بداند ره را

در پی اش با پای تسلیم و رضا

گام زن تا کعبه ی فقر و فنا

ورنه در بیراهه،سرگردان شوی

وامدار  مردم نادان شوی

اندر آن بیراهه ها غول است و چاه

هان مواظب باش دشوار است راه

#یاحق

عبدحقیرحق و از نیستان

غزالی

https://www.instagram.com/p/BbtuUd4HHbK/

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.