وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)
وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

وبلاک شخصی هادی لطفی پیربستی ( اشــــــــــــعارجمع آوری شده)

عشق یعنی


عشق یعنی زندگی در دیلمان

عشق یعنی لولمان کوچصفهان

عشق یعنی نم نم باران رشت

عشق یعنی  سبز چاکان زَنشت 

عشق یعنی مردمان پاک سرشت

عشق یعنی گیلان ما اندر بهشت

عشق یعنی ساحل زیباکنار

عشق یعنی باغ مِن ترشِ خیار

عشق یعنی باغ چایی شالیزار

عشقی یعنی گالشانه پابزار

عشق یعنی استارا تا رامسر

عشق یعنی پرتغال رودسر 

عشق یعنی شعر و سورنای فلکور

عشق یعنی گیل مردان فکور

عشق یعنی ماسوله تا لنگرود

عشق یعنی نان برنجی، گرمه نانِ کا کرود 

عشق یعنی هیبت و رعنای ما

عشق یعنی چون سترگ کوهای ما

عشق یعنی روز شمار دیلمی

عشق یعنی کشتیهای انزلی 

عشق یعنی ترشه تره، باقلا قاتوق

عشق یعنی قهوه خونه ،گیل پاتوق

عشق یعنی جملگی مهمان نواز

عشق یعنی اهنگ گوش نواز 

عشق یعنی گیلکی  ره پاس بدار

عشق یعنی اسطورنه دوس بدار

 

سیا گالش (یوسف)

زمانه بر سر جنگ است یاعلی مددی

کمک زغیرتوننگ است یاعلی مددی

پیش چشمم تو را سر بریدند

پیش چشمم تو را سر بریدند

دست‌هایم ولی بی‌رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جاری

«قل اعوذ برب الفلق» بود

گفتی: آیا کسی یار من نیست؟

قفل بر دست و دندان من بود

لحظه‌ای تب امانم نمی‌داد

بی‌تو آن خیمه زندان من بود

کاش می‌شد که من هم بیایم

در سپاهت علمدار باشم

کاش تقدیرم از من نمی‌خواست

تا که در خیمه بیمار باشم

ماندم و در غروبی نفسگیر

روی آن نیزه دیدم سرت را

ماندم و از زمین جمع کردم

پاره‌های تن اکبرت را

ماندم و تا ابد داد از کف

طاقت و تاب بعد از ابالفضل

ماندم و ماند کابوس یک عمر

خوردن آب بعد از ابوالفضل

ماندم و بغض سنگین زینب

تا ابد حلقه زد بر گلویم

ماندم و دیدم افتاده در خاک

قاسم آن یادگار عمویم

گفتم ای کاش کابوس باشد

گفتم این صحنه شاید خیالی است

یادم از طفل شش ماهه آمد

یادم آمد که گهواره خالی است

پیش چشمم تو را سر بریدند

دست‌هایم ولی بی‌رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جاری

عطری که از حوالی پرچم وزیده است

عطری که از حوالی پرچم وزیده است
ما را به سمت مجلس آقا کشیده است
از صحن هر حسینیه تا صحن کربلا
صد کوچه بازکنید محرم رسیده است

سهراب

سهراب :

گفتی چشمها را باید شست !

شستم ولی

گفتی جور دیگر باید دید!

دیدم ولی

گفتی زیر باران باید رفت

رفتم ولی

او نه چشم های خیس

شسته ام را

نه نگاه دیگرم را

هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای

خندید و گفت :

دیوانه ی باران ندیده