حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه ازلسان خودش

حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه

معصومه،نور چشم عزیز پیمبرم

اخت الرضا و دختر موسی بن جعفرم

هر چند در کتاب خدا نیست نام من

اما قسم به فاطمه،برتر ز هاجرم

گر قبر فاطمه ز نظرها نهان شده

پیدا بود به قم،که من از نسل کوثرم

از بس که داغدیده ام،افتادم از نفس

عمرم به سر رسید و شده روز آخرم

نام رضا بود به لب و نامه اش به بر

دارم به سینه آتش هجر برادرم

از هجر سوخت سینه ام،اما لگد نخورد

وز سینه آه می کشم ای وای مادرم

میسوخت در ز آتش و،زهرا به پشت در

هر لحظه یاد سینه و مسمار آن درم

دیگر نخورده است به دیوار صورتم

از ضربه ای کبود نگشته است منظرم

گل ریختند بر سر من اهل قم؛دگر

چون شامیان کسی نزده سنگ بر سرم

بگذاشت خصم داغ عزیزان به قلب من

اما نبود چشم کسی سمت معجرم

با معرفت هر آنکه بیاید زیارتم

شائق بگو؛شفیعه ی او روز محشرم

شاعر:محمود_اسدی

اشعار ناب آئینے

shere_aeini

مقام_سوم_مشترک_بازی_شاعرانه_آبانماه جهانگردی

مقام_سوم_مشترک_بازی_شاعرانه_آبانماه

جهانگردی

مقصد:شیراز

وسیله سفر:قاطر

همسفر:جکی چان

چون گران شد بی هوا بنزین و وضعم خوب نیست

قاطری را کرده ام دربست تا شیراز من

از قضا همراه من تا شد جکی چان لاجرم

کرده ام یک قاطر دیگر اجاره باز من!

می رود آرام و آهسته جکی چان مثل کِرم

پیش می اُفتم از او با سبقتی پرگاز من

در کنار قبر حافظ تا توقف می کنم

تحت تاثیر فضا سر می دهم آواز من

ابتدا یک قطعه ی کوتاه اجرا می کنم

بعد از آن می افکنم هی شور در شهناز من

با همان حالی که دارم سوی سعدی می روم

صاحب اعجاز سعدی، صاحب ایجاز من

قاطرم خسته است، از رنج سفر آزرده است

می کند هی ناز او و می کشم هی ناز من

می گذارم سر به روی گونه اش ، می بوسمش

حس خود را می کنم نسبت به او ابراز من

شعر من در مصرع بعدی به پایان می رسد

چون که هستم شاعر اشعار پایان باز من !

میلاد سعیدی

وطنز پایگاه شعر و ترانه طنز

vatanz_ir

حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه

حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه

از دل بی تاب قم بعد از تو غم بیرون نرفت

از تنت تا بعد هفده روز ،سَم بیرون نرفت

خانه ی «موسی»* بدون طور،کوه نور شد

نور در واقع ز بیت النور هم بیرون نرفت

بعد شادی_آن رفیق نیمه راه_از سینه‌ام؛

هرچه گفتم غم برو ، غم از دلم بیرون نرفت

از همان روزی که با ذکر تو دم در سینه رفت

چونکه یا معصومه گفتم بازدم بیرون نرفت

چون دلم راهی مشهد گشت بر گرد ضریح

هم از این مجموعه بیرون رفت هم بیرون نرفت

درحقیقت این خودش اوج کریمه بودن است

مجرم از صحن تو حتی متهم بیرون نرفت

ای دل اندر صحن هایش از پریشانی منال

مُحْرِم از حد حریمش یک قدم بیرون نرفت

دست پُر گرچه نیامد هیچ کس اینجا،ولی

دست خالی هم کسی از این حرم بیرون نرفت

از حرم که هیچ، حتی شک ندارم زائرت؛

دست خالی از خیابان اِرَم بیرون نرفت

شاعر:مهدی_رحیمی

اشعار ناب آئینے

shere_aeini

حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه

حضرت_معصومه مرثیه_حضرت_معصومه

نه جسارت نمی کنم اما

گاه من را خطاب کن بانو

چیزی از دیگران نمی خواهم

تو مرا انتخاب کن بانو

در کنار تو قطره ام اما

تو مرا رهسپار دریا کن

در کنار تو ذره ام اما

تو مرا آفتاب کن بانو

دل به هر سو که می رود بسته است

دیگر از دست خویش هم خسته است

دارد این گونه می رود از دست

آه قدری شتاب کن بانو

به گمانم که خسته ای از من

خسته ای دل شکسته ای از من

وای اگر که تو را می آزارد

خب دلم را جواب کن بانو

مانده ام بین رفتن و ماندن

رفتن و مبتلای غیر شدن

ماندن و عاقبت به خیر شدن

تو خودت انتخاب کن بانو

منم و اشک و خواهشی دیگر

روز سخت شفاعت و محشر

تو گنه کار اگر کم آوردی

روی من هم حساب کن بانو

شاعر:

محمدجواد_شرافت

اشعار ناب آئینے

shere_aeini

حضرت_معصومه #مرثیه_حضرت_معصومه

حضرت_معصومه #مرثیه_حضرت_معصومه

گرچه از دوریِ برادرِ خود

ذره ذره مریض‌تر می‌شد

عوضش میهمانِ مردم قم

لحظه لحظه عزیز تر می شد

تا بیایی تبرکی ببرند

همه درهای خانه‌ها وا بود

در میان اهالی این شهر

سرِ مهمانیِ تو دعوا بود

خوب شد پرده‌هایِ محمل تو

هر کجا رفته‌ای حجابت شد

خوب شد با محارمت بودی

زانویی خم شد و رکابت شد

آب پاشیده‌اند و خاک مسیر

ذره ای روی چادرت ننشست

رد نشد ناقه‌ی تو از بازار

محملِ چوبی‌ات سرت نشکست

کوچه‌ها ازدحام داشت اما

سرِ این شهر رو به پایین است

می‌روی کوچه کوچه می‌گویی

ضربِ شامی عجیب سنگین است

میرسی و حواسِ مردم هست

آب در دلت تکان نخورد

از کنارِ خرابه رد نشوی

یا نگاهت به خیزران نخورد

دختری بود با شما یا نه؟

که اگر بود غصه‌ای کم داشت

جایِ زنجیر و خار و نامحرم

گِردِ خود چند چشمِ مَحرم داشت

معجرت احترامِ خود دارد

چه خیالی اگر برادر نیست

رویِ سرهایشان طبق آمد

ولی اینبار رویِ آن سر نیست

آه بیماری و همه بیمار

شهر قم شد مریضِ روضه‌ی تو

حرف دختر شد و دلت لرزید

شده وقت گریزِ روضه‌ی تو

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

آمد از بین بازوان سر را

تا که بردارد عمه‌اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

شاعر:حسن_لطفی

اشعار ناب آئینے

shere_aeini