یکروز بلند آفتابی

یکروز بلند آفتابی

در آبی بیکران دریا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند

آن دم که ترا در آب دیدم

در غربت آن جهان بی شکل

گویی که ترا بخواب دیدم

از تو تا من سکوت و حیرت

از من تا تو نگاه و تردید

ما را می خواند مرغی از دور

می خواند بباغ سبز خورشید

در ما تب تند بوسه میسوخت

ما تشنه خون شور بودیم

در زورق آبهای لرزان

بازیچه عطر و نور بودیم

می زد می زد درون دریا

از دلهره فرو کشیدن

امواج امواج نا شکیبا

در طغیان بهم رسیدن

دستانت را دراز کردی

چون جریان های بی سرانجام

لبهایت با سلام بوسه

ویران گشتند ...

یک لحظه تمام آسمان را

در هاله ای از بلور دیدم

خود را و ترا و زندگی را

در دایره های نور دیدم

گویی که نسیم داغ دوزخ

پیچیده میان گیسوانم

چون قطره ای از طلای سوزان

عشق تو چکید بر لبانم

آنگاه ز دوردست دریا

امواج بسوی ما خزیدند

بی آنکه مرا بخویش آرند

آرام ترا فرو کشیدند

پنداشتم آن زمان که عطری

باز از گل خوابها تراوید

یا دست خیال من تنت را

از مرمر آبها تراشید

پنداشتم آن زمان که رازیست

در زاری و هایهای دریا

شاید که مرا بخویش می خواند

در غربت خود خدای دریا

فروغ فرخزاد

foroghfarokhzad

انسان سه گونه میمیرد:

انسان سه گونه میمیرد:

مرگ روح

مرگ وجدان

مرگ جسم

مرگ روح یعنی :

شکستن وقار و غرور یک انسان به

دست دیگری...

مرگ وجدان :

یعنی استفاده از انسانها برای

مقاصد شخصی بدون هیچ گونه

پشیمانی و ترحمی...

مرگ جسم :

یعنی ایستادن نفس و تپش قلب...

دردناکترین مرگ ها، مرگ روح است

وحشتناک ترین مرگ ها، مرگ وجدان

و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم...

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو،

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو،

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو،

قرعه امروز به نام من و فردا دگری،

می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو،

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی،

گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو....،

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست،

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد،

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست،

بر مرده دلان پند مده خویش میازار،

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،

جایی که برادر به برادر نکند رحم،

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست...!

مولانا

فراق نامه ی یک باتجربه

فراق نامه ی یک باتجربه

عمرم به سر رسید و نیامد به سر فراق

عمرش نمی شود بشود مختصر فراق؟

او که کلید خانه ی بخت مرا گرفت

دیگر نشسته بود چرا پشت در فراق

کفش نو وصال مرا زشت کرده است

جوراب پاره پوره ی عصر حجر، فراق

آنقدر خورده بود حقوق وصال را

محکوم شد به نقض حقوق بشر فراق

طاووس و مرغ عشق و کبوتر، وصال بود

سوسک سیاه و مارمولک و کره خر فراق

شاعر به وصل یار رسید و سرود خواند

یک باره رفت گریه کنان پشت در فراق

بعد از دو ساعت و چهل و چند قطره اشک

یک گوشه رفت، ساکت و بی دردسر فراق

آرام گفت: بعد گذشت از وصال هم

خواهی نوشت: بود از اهل نظر فراق

قسط نخست مهریه را دید مرد و گفت:

ای کاش مانده بود کمی بیشتر فراق

محمدرضا شکیبایی زارع

وطنزپایگاه شعر و ترانه طنز

vatanz_ir

آتش و آب و آبرو با هم

آتش و آب و آبرو با هم

هر سه گشتند در سفر همراه

عهد کردند هر یکى گم شد

با نشانى ز خود شود پیدا

گفت آتش به هر کجا دود است

میتوان یافتن مرا آنجا

آب گفتا نشان من پیداست

هر کجا باغ هست و سبزه بیا

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت

گریه سر داد گریه اى جانکاه

آتش آن حال دید و حیران شد

آب در لرزه شد ز سر تا پا

گفتش آتش که گریه ى تو ز چیست ؟

آب گفتا بگو نشانه   چو ما

آبرو لحظه اى به خویش آمد

دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت محکم مرا نگه دارید

گر شوم گُم نمیشوم  پیدا

رهی معیری