ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آخرین لحظههای ماه دسامبر
جمع بودند جمعی از حضرات
بود یک کاج سبز و رنگارنگ
ظرف آجیل و میوه و شکلات
غاز بریانِ روی میز غذا
میربود از شکم قرار و ثبات
یک طرف نرد و یک طرف شطرنج
عدهای کیش و عدهای هم مات
آن یکی گل به این یکی دادی
وین یکی هم بداد قند و نبات
لامپها دور کاج بسته شدند
و صلیبی که بود راهِ نجات!
برق رفت و چه شد؟ همه دپرس
بشدندیّ و زهر شد لذّات
لحظاتی گذشت و برق آمد
و به پا شد دوباره شور و نشاط
یک نفر تا که لامپ روشن شد
زد پلِیبک کمی به فطرت و ذات
شادمان شد از این و فوراً گفت:
بر محمد وَ آل او صلوات
احد ارسالی
وطنز بهترین شعرهای طنز
vatanz_ir