جانم به تب‌ است و تاب نتوانم

جانم به تب‌ است و تاب نتوانم

صد شعله ز غم فتاده در جانم

تا بندیِ بی‌ستاره دَیجورم

بیدارم و پرستاره دامانم

آن به که به‌پای یأس دربازم

کاری که نمی‌رسد به سامانم

زین شک که شکیب من به یغما برد

ترسم خللی رسد به ایمانم

شمعم، که به یک نسیم خاموشم

ای چرخ، محک مزن به طوفانم

تا شعر و سخن بلای جان آمد

صد درد که شاعرم، سخندانم

عمریست دراز تا که دست غم

کوته نشده‌ست از گریبانم

رخصت نرسد ز دست گردونم

کایّام به کام خویش گردانم

این عهد، مرا شکسته می‌خواهد

زیرا به جهان درست‌پیمانم

خاکم بدهد به باد اگر بیند

بر آتش سینه آبی افشانم

لب‌دوخته در خزان دردافزا

دل‌سوخته چون هزاردستانم

جان را دیریست تعزیت‌گویم

دل را عمریست مرثیت‌خوانم

سرگشتۀ این رونده افلاکم

درماندۀ این درنده دورانم

در دام عَنا همیشه پابندم

بر خوان بلا هماره مهمانم

جز شومی بخت خود چه می‌بینم؟

جز تلخی عمر خود چه می‌دانم؟

دردا ز فلک نبرده‌ام گویی

گویی به مثَل شکسته چوگانم

تا فتنۀ شعر دلکشم، دیریست

دلدادۀ پورِ سعدِ سلمانم

رفتم به قفای نظم او امّا

«از کردۀ خویشتن پشیمانم»

از عهده برون نیامدم واکنون

«جز توبه رهِ دگر نمی‌دانم»

سعید_سلیمان_پور

bolfozool

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.